وسط جشن بسویم امد، مرا به گوشه ای خلوت کشید و با صدایی که بغض راهش را بسته بود آهسته گفت من قلبم درد میکند.
گفتم از کی؟ قبلا هم درد داشتی یا تازه اینطور شده؟
مشتش را روی قلبش سفت کرد و گفت تازه!
قلبم دارد میترکد، نمیتوانم نفس بکشم صبح وشب اشکهایم بند نمی آید وبعد قطره های اشک مثل دانه های مروارید روی گونه اش لغزید و دریک آن تبدیل شد به سیل اشکی که داشت قلب مرا ویران میکرد.
حق داشت گریه کند
اگر نتیجه سالها زحمت وخون دل خوردنت دریک لحظه در اتش بسوزد
اگر شبانه از خانه ات بیرونت کنند و با پای پیاده آواره بیابانها شوی
اگر در راه هجرت همسرت را نشانه بگیرند وحالا برای جراحتهای همسرت دارویی نیابی
اگر بعد عمری عزت ومکنت، مجبور شوی در کنج سرد وتاریک یک حسینیه که با پتوهای طوسی از هم تفکیک شده روزگاربگذرانی
اگر بچه هایت بهانه یک لقمه نان بگیرند وتو درانتظار ماشین توزیع نان باشی
اگر هر روز برایت پیام تهدید، یا فیلم غارت خانه ها و سربریدن اقوامت واز همه سخت تر خبر به سرقت رفتن یازده نفر از دختران طایفه ات را به تو منقل کنند
حق داری گریه کنی
هر کدام از اینها یک مرد را از پا در می آورد
تو که یک ریحانه ای....
اینجا نمیشود در جمع اشک ریخت، مصلحت زیست جمعی اقتضا میکند مقاوم باشی،کافیست یک نفر کم بیاورد، راه برای شکستن بقیه باز میشود.
پس اورا ارام به گوشه ای بردم سرش را درآغوش گرفتم وگفتم گریه کن
بگذار سبک شوی، بگذار قلبت آرام شود
تازه به هق هق افتاده بود که خانمهای دیگر نزدیکمان شدند. سریع اشکهایش را پاک کرد وگوشه ای نشست
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan