✅کشتی شکست خورده طوفان کربلاء     در خاک و خون فتاده به میدان کربلاء   گر چشم روزگار بر او فاش میگریست     خون می گذشت از سر ایوان کربلاء   از آب هم مضایقه کردند کوفیان     خوش داشتند حرمت مهمان کربلاء    عرض کرد: یا رسول الله    ✅بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید     خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا     صدای پیامبر(ص) به ناله بلند شد و رو به انبیاء کردند و فرمودند: ببینید امٌت من با فرزند من چه کرده اند، آبی را که خدا بر کلاب (سگها) و ذئاب (گرگها) و کفٌار مباح کرده، امٌت من، بر اولاد من حرام کرده اند. پس محتشم شروع کرد به این مرثیه:    ✅روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار     خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار   موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه     ابری به بارش آمد و بگریست زارزار      چون محتشم به این شعر رسید پیامبران همه دست بر سر زدند، محتشم رو به پیامبران کرده و گفت:    ✅جمعی که پاس محملشان بود جبرئیل     گشتند بی عماری و محمل شترسوار     پیامبر(ص) فرمود بلی این جزای من بود، که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند. محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیامبر(ص) او را مرخص فرماید و از منبر به زیر آید. حضرت پیامبر اکرم(ص) فرمودند: محتشم هنوز دل ما از گریه خالی نشده است بخوان، محتشم شوقی پیدا کرد و به هیجان آمده که پیامبر(ص) میل دارد از اشعار او بگرید عمامه را از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود، به طرف قبر سیٌدالشٌهداء(ع) و عرض کرد: یا رسول الله منتظری من بخوانم و بشنوی؟ اینجا نظر کن    ✅این کشته فتاده به هامون حسین توست                             وین صید دست و پا زده در خون حسین توست   خاموش محتشم که دل سنگ آب شد                             مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد     ملکی صدا زد، محتشم پیامبر غش کرد، در این هنگام محتشم از منبر به زیر آمد. چون رسول خدا(ص) به هوش آمد، ردای مبارک خود را به عنوان خلعت به او عطاء فرمود. مقبل میگوید با خود گفتم خاک بر سرت، ای بی قابلیٌت، این همه شعر و مرثیه گفته ای، حال معلوم شد که پسند نشده، تو حاضر بودی و پیامبر(ص) اعتنا نفرمود به تو، محتشم را احضار فرمود و اشعار خود را خواند و پیامبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید. پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضی بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنایی مرا ببیند و خجالت بکشم. چون روانه شدم، و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریه سیاه پوش، از حرم بیرون آمد و دوان دوان رفت خدمت پیامبر(ص) و عرض کرد یا رسول الله (ص) دخترت فاطمه(س) میگوید: چرا دل مقبل را شکستی، او هم برای فرزندم حسین صلوات الله و سلامه علیه مرثیه گفته است.   در این هنگام فرمود مقبل بیا، دخترم فاطمه(س) میل دارد تو هم اشعار خود را بخوانی. مقبل میگوید بدین شعف چیزی نمانده بود، که جانم از بدنم برود، آمدم تعظیم کردم و رفتم بالای منبر، در پله اول ایستادم، حضرت نفرمود بالاتر برو فرمود بخوان. پس دانستم که میان من و محتشم، چقدر فرق است، با خود خیال میکردم که در مقابل آن مرثیه های دلسوز و پر گریه محتشم چه بخوانم، یادم آمد که واقعه شهادت را از همه بهتر به نظم آورده ام سه شعر خواندم و عرض کردم یا رسول الله:     ✅روایت است که چون تنگ شد بر او میدان     فتاده از حرکت ذوالجناح از جولان   نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت     نه سیٌدالشٌهداء بر جدال طاقت داشت   هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید     عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید   بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد     اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد      چون این شعر را خواندم، صدای شیون بلند شد، و پیامبر اکرم(ص) بر سر می زد و می گفت وا ولداه،‌ که یک مرتبه حوریه ای صدا زد، مقبل بس است. فاطمه زهرا(س) روی قبر حسین(ع) غش کرد. مقبل میگوید از منبر فرود آمدم در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتی مرحمت میکردند، که در نزد امثال و اقران، و نزد محتشم سرافراز میشدم. که ناگاه دیدم از حرم مطهٌر، جوانی بی سر، و با بدن پاره پاره، بیرون آمد، و از حلقوم بریده فرمود: مقبل دلت نشکند، خلعت تو را هم خودم میدهم .......