ساعتی بعد، شنیدم آذرفر استراحت گرفته و به منزل رفته است. به ملاقات او رفتم و مشکل خود را با وی درمیان گذاشتم. عمده مشکل من این بود که بیشتر دانشجویان این کلاس از من ارشدتر و از تجربیات خوبی در یگانهای رزمی و جنگ عمان و ماموریت سپاه صلح در ویتنام و بلندیهای جولان برخوردار بودند و احساس میکردم در مقابل آنان دستم خالی است. سرگرد آذرفر به من گفت : «نگران نباش از دانشجویان ممتاز کلاس کمک بگیر، مشکل حل خواهد شد.»
بیشتر بخوانید:
«آچ مز» هوایی صدام در بغداد
یک خاطره درسآموز رزمی
فردای آن روز با مطالعه و با توکل بر خدا وارد کلاس شدم و در میان دانشجویان با چهره مصمم سرگرد حسنی سعدی روبرو شدم. ایشان در دانشکده افسری دو سال از ما ارشدتر و در دانشکده پیاده نیز بهترین استاد خمپاره انداز ما بود.