꧁༼﷽༽꧂ 💠💠 و دستورالعمل های سلوکی _ عرفانی ⬅️ خاطره ای از حرم علیه السلام 💠 يك روز در حرم شريف   عليه السلام براى گشايش و فرج متوسل شدم. پس از آن به وضو خانه ى صحن رفتم. سيد نابينايى را ديدم كه با تندى مى گويد: چه كسى اينجاست؟ هر كس هستى، آفتابه ام را آب كن. من آفتابه را براى او آب كردم. بعد گفت: تو كى هستى؟ گفتم: چه كارى دارى؟ گفت: دست مرا بگير مى خواهم بيرون بروم. دستش را گرفتم، در بين راه مانند طلب كارها دائما غرغر مى كرد. گاهى مى گفت: يواش. و گاهى با تندى مى گفت: حواست را جمع كن و حتى كلماتى مانند: اه! تو هم آدمى! چه كار مى كنى!... به كار مى برد. ✅ نزديك بود عصبانى شوم، ولى تحمل كردم. گويى كسى مرا كنترل مى كرد. تا اينكه بيرون رفتيم و او پى در پى مى گفت: درست! مثل آدم! گفتم: كجا مى خواهى بروى؟ با تندى گفت: مرا به صحن ببر. ⬅️ آهسته آهسته او را به صحن رساندم. گفتم: ديگر چه كارى دارى؟ گفت: مرا به سقاخانه ببر تا آب بخورم. آنجا شلوغ بود و بايد از او مراقبت هم مى كردم كه پايش نلغزد و به زمين نخورد. و اينها براى آدم بى حوصله اى مثل بنده بسيار دشوار بود، به خصوص اينكه او با تندى - مانند كسى كه به غلامش امر مى كند - به من دستور مى داد، ولى در آن موقع چنان نرم و بردبار شده بودم و با تواضع او را كمك مى كردم كه براى خودم نيز تعجب آور بود. 🧊 پس از اينكه آب نوشيد، گفتم: حالا چه كنم؟ گفت: مرا به بَست پايين ببر. همين كه مقابل پنجره ى فولاد رسيديم يك دفعه حالش عوض شده و با نرمى گفت: جوان! تو كيستى؟ هر كه هستى بدان كه عملت را خدا ديد، پيغمبر ديد، امام رضا هم ديد! ⬅️ اين كلمات كه از اخلاق و رفتار شخصى او انتظار نمى رفت، مرا منقلب ساخت. گويا ديگرى با من سخن مى گفت. رحمت عجيبى مرا فرا گرفت و اشك از چشمانم سرازير گرديد. خداى متعال اسباب اين عمل را فراهم نمود، توفيق انجام آن را نيز عطا كرد، آنگاه از رحمت خاص خويش ما را بهره مند ساخت. 📚سفینة الصادقین /۵۸ ✅ @safine_s