.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🍂 روز بعد کمی نان خریدم و غذای آن روز من همین نان شد. پای درس اساتید رفتم و توانستم چند استاد خوب پیدا کنم. مشکل دیگر من این بود که هنوز به خوبی تسلط به زبان عربی نداشتم. باید بیشتر تلاش میکردم تا این مشکلات را بر طرف کنم. چند روز کار من این بود که نان با بیسکویت می خوردم و در کلاس های درس حاضر می شدم. شب ها را نیز در محوطه ی اطراف حرم میخوابیدم. حتی یک بار در یکی از کوچه های نجف روی زمین خوابیدم سختی ها و مشقات خیلی به من فشار می آورد. اما زندگی در کنار مولا بسیار لذت بخش بود. کم کم پول من برای خرید نان هم تمام شد! حتی یک روز کمی نان خشک پیدا کردم و داخل لیوان آب زدم و خوردم. زندگی بیشتر به من فشار آورد. نمی دانستم چه کنم. تا اینکه یک بار وارد حرم مولای متقیان شدم و گفتم: آقا جان من برای تکمیل دین خودم به محضر شما آمدم، امیدوارم لیاقت زندگی در کنار شما را داشته باشم. ان شاء الله آن طور که خودتان می دانید مشکل من نیز بر طرف شود. مدتی نگذشت که با لطف خدا یکی از مسئولان سپاه بدر را، که از متولیان یک مؤسسه ی اسلامی در نجف بود، دیدم. ایشان وقتی فهمید من از بسیجیان تهران بودم خیلی به من لطف کرد. بعد هم یک منزل مسکونی بزرگ و قدیمی در اختیار من قرار داد. شرایط یک باره برای من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه ی نجف پذیرفته شدم. همه ی اینها چیزی نبود جز لطف خود آقا امیر المؤمنين هر چند خانه ای که در اختیار من بود قدیمی و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم. خیلی ها جرئت نمی کردند در این خانه ی تاریک و قدیمی زندگی کنند اما برای من که جایی نداشتم و شبهای بسیاری در کوچه و خیابان خوابیده بودم محل خوبی بود..... هادی حدود دو ماه پیش ما در تهران بود. یادم هست روزهای آخر خیلی دلش برای نجف تنگ شده بود. انگار او را از بهشت بیرون کرده اند کارهایش را انجام داد و بعد از سفر مشهد آماده ی بازگشت به نجف شد. بعد از آن به قدری به شهر نجف وابسته شد که می گفت: وقتی به زیارت‌کربلا می روم، نمی توانم زیاد بمانم و سریع بر می گردم نجف. 🦋همراهمون باشید😉 🆔 @safiran_isAr