🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۱۰۹
*═✧❁﷽❁✧═*
رفتم توی صف نماز📿 ایستادم ، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه😳 می کردن ، بی توجه به همه شون ،اولین نماز من شروع شد ؛ از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم 👂گذاشتم و الله اکبر گفتم،دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت😭 اولین رکوع من ، و اولین سجده های من ؛نماز به سلام رسید، الله اکبر ،الله اکبر ، الله اکبر، با هر الله اکبر ، قلبم آرام می شد💖 با هر الله اکبر ، وجودم سکوت عمیقی می کرد😍
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود،چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم، بی اختیار رفتم سجده ، بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم ❤️ اشک می ریختم😭از درون احساس عزت و قدرت می کردم ؛ با صدای🗣 اقامه امام جماعت به خودم اومدم ، سر از سجده که برداشتم ، دست✋ آشنایی به سمتم بلند شد _قبول باشه؛ تازه متوجه هادی شدم،تمام مدت کنار من بود ، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود😢 لبخند شیرینی😊 تمام صورتم رو پر کرد ، دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم 🤝دستش رو بلند کرد ، بوسید و به پیشانیش زد
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷