🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۰
*═✧❁﷽❁✧═*
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه😯 شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم❌ خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ🚪 اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم.
صمد عکس بزرگی از خودش 😍را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده😅 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد👌
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت💞 دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده 🚶♂بود، به در می کوبید. با هول😱 از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم⁉️»
خجالت می کشیدم🙊 ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند👀 فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید⁉️باز کنید ببینم.»😕
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد👌 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😏
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم☹️ درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در🚪 را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود 😇کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه👀 اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود⁉️»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷