🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۱
*═✧❁﷽❁✧═*
زیر لب و آهسته😒 به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»☹️
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد🚶♂
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه🌙 به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات✊ ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان🌨 را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛
اما توجه بیش از اندازه پدرم🧔 به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام🍜 مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا 🏕مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت👌از محبتش 💞هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»😍
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
قلبم تالاپ تلوپ می کرد💗 و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم 😳می کرد.
تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان😍 تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید ☺️و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند👏 و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام😋 خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷