🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۹
*═✧❁﷽❁✧═*
به هر زحمتی 😥بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر 🌞همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه😖 بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر🍼 درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان😴 بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر 🌅شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها 🍽را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد.
مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت😔 شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت🤐 بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم😤
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد❌
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش💼 را بست و رفت تهران.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷