🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۰۴
*═✧❁﷽❁✧═*
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم🖐 بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش😍 در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم😏اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود✅» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی😍»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا 😠کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا⁉️»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود😒»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت❣ می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان🥖 و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم 👚را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد👌
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است😍»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت👂 را درست و حسابی می گیرد.》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
http://eitaa.com/joinchat/1943797771Ca97cc9de02
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷