🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۲۸
*═✧❁﷽❁✧═*
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر👶 است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم
بچه ها صحیح و سلامت اند👌»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل🤗 گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد👱♂ روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد❗️ دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید ☺️و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست⁉️»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی😍»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانه این خواهر بودیم و شام 🏙خانه آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همه فامیل ها را دیده👀 بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود👌
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف🍽 چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد...👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷