سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۲۸ *═✧❁﷽❁✧═* خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر👶 است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند👌» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل🤗 گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد👱‍♂ روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد❗️ دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید ☺️و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست⁉️» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی😍» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانه این خواهر بودیم و شام 🏙خانه آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همه فامیل ها را دیده👀 بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود👌 همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف🍽 چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد...👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷