🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۳۱
*═✧❁﷽❁✧═*
مهدی را بغل 🤗گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی🖐 کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند👌
برادرشوهرم پشت تلفن☎️ بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب😳 بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل ❣شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم❤️ به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر🌅 از دل شوره مردم و زنده شدم.
به زور بلند شدم و غذایی🍲 بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد🏙 دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند 👀بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای 📣زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک😭 از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس🙏 کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد😭
خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم🤲»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷