سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۴۴ *═✧❁﷽❁✧═* کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی😥 است، اما
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۴۵ *═✧❁﷽❁✧═* دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه👼 پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس🙏 خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم😴 و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان🏨 یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم 💪کند. بی حسی از پاهایم👣 شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام✋ داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم😢 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷