سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۷ *═✧❁﷽❁✧═* با سرعت شروع کردم به دویدن🏃‍♂ آب تندو ب
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۸ *═✧❁﷽❁✧═* دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای🗣 همسایه ها هم درامده بود. ننه بند انداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود🙊 تنها چیزی که می توانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن😫با گریه و زاری گفتم: کلید را گم کرده ام. برگشتن بچه ها و مردهای🧔 خانه نزدیک شده بود بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم. اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا چلفتی بود آمد جلو و دسته ی در🚪 را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد😱 که چرا در وا نمی شود. بی حال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله ! همه زدند زیر خنده 😂و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی; در🚪 قفله ، کلیدش هم گم شده☹️ با شنیدن این حرف، با عصبانیت 😡صغری خانم را صدا زد🗣 و پرسید : اینجا اومدی چه کار؟ میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده. خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی💪 خوبی داشت اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمی شد❌ اکبر آقاکه قلدر محله بود☹️ و فقط از تکان های سبیل پر پشتش می شد فهمید حرف می زند و اگر زیر لب چیزی می گفت شنیده نمی شد❌به حرف آمده بود و می گفت حالا همه تون رفتین این تو چه کار❓ چرا در رو روی خودتون قفل کردین❓ وقتی می گن زن ها یه تخته کم دارن دروغ نمیگن😏 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️