☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۳۰
*═✧❁﷽❁✧═*
یک سالی📆 در بیمارستان O.P.D که یکی از پیشرفته ترین بیمارستان های کشور بود بستری شد و تحت مداوا قرار گرفت. دو ماه اول بیهوش بود. یواش یواش به هوش آمد اما چیزی یادش نبود❌
حتی ما رو نمی شناخت. زندگی برای ما مخصوصا برای مادرم خیلی سخت شده بود😖
دسترنج قیر و نفت خرج دوازده سر عائله می شد.همه ی بچه ها محصل📚 بودند. فقط برادر بزرگم کریم بعد از کلاس نهم به هنرستان فنی حرفه ای( کارآموزان) رفته بود تا بعد از تحصیل🎓 استخدام شکرت نفت شود و در بخش فنی کار کند. حادثه ای که برای بابا پیش آمد به یکباره همه ی ما را بزرگ💪کرد.
کریم و رحمان می خواستند جا
ی خالی آقا را پر کنند و خودشان یک پا آقا شده بودند. من هم دیگر آن دختر بچه ی شاد قبلی نبودم❌ لبخند می زدم اما لبخندم آنقدر کمرنگ بود که بیشتر به گریه😭 شبیه بود.
جای خالی آقا آنقدر خانه🏡 را بی رمق کرده بود که همه ی برادرهای بزرگ تر بعد از مدرسه چند ساعتی⌚️ در نانوایی یا بقالی پادویی می کردند و یکی دو تومانی به خانه می آوردند و سفره هنوز به برکت بازوی💪 آنها باز و بسته می شد.
حالا دیگر آنها هم نان🥖 آور خانه بودند; خانه ای که تا دیروز آقا تنها نان آور آن بود و دائما در حال بنایی و جوشکاری و رنگ کاری بود و در اوقات استراحتش به هر هنری مشغول می شد👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد...
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️