☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۱۱
*═✧❁﷽❁✧═*
باز جویی از ما متوقف شده بود🚫 اما بگیر وببندها ازهمسایه های ما روز به روز بیشتر می شد.از نوع صحبت هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شده بود اینکه این همسایه ها زمان طولانی ای را در آنجا بوده اند که باعث شده بود همه ی نگهبان هارا بشناسند✅
سر وصدایی که از راهرو به گوش👂 میرسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت وآمد بودند. اگر چه وضعیت روحی ورفتارهایشان شاد وسر حال😌 بود اما شرایط سلول ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند.
هرچه آستانه ی تحملمان را برای پذیرش شرایط کثیف و متعفن😖 وتنگ وتاریک سلول بیشتر می کردیم آنها هم دایره مشقت را تنگ تر می کردند.
فاطمه می گفت:معمولا تغییر فصل وسرما🌨 به جنگ ها خاتمه می دهد.
سرما زودتر از موعد,از آن دریچه ی لعنتی که نبض حیات ما در آن می تپید به استقبالمان آمد.اصلا نمی شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد❌ سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان که به فصل پاییز🍂 بودن تردید کردیم. در عین حال نمی خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم.فاطمه پرسید: بچه ها شما هم سردتونه❓
-نه مگه بچه های آبادان هم سردشون
می شه؟
-ما خورشید🌞 تو جیبامونه!
-اصلا گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی. خونگرمه!!!😍
-نمی شه با این خونگرمیتون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟
اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد.نمی شد بااین سرما شوخی کرد👌فک هایمان می لرزید ودندان هایمان به شدت به هم می خورد.هرچه هوای گرم نفس هایمان رادر مشت هایمان جمع می کردیم تاقندیل های دماغمان👃 آب شود فایده ای نداشت.نفس هایمان یخ زده بود.
دست وپا هایمان 👣کبود شدند.احساس می کردیم خون دربدنمان منجمد شده.در خود مچاله شده بودیم.هریک از ماسهم پتویمان را دورخودمان می بیچیدیم ودر خودمان فرورفته بودیم 😰حتی سرمان رانمی توانستیم بیرون نگه داریم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️