سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۱۱ *═✧❁﷽❁✧═* باز جویی از ما متوقف شده بود🚫 اما بگیر
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۱۲ *═✧❁﷽❁✧═* اما این پتوها تحمل شدت بادهای گزنده را نداشت.همه ی گرمایی که سال ها ازخورشید🌞 سوزان وگرمایی 60-50 آبادان درتنمان جمع کرده بودیم خیلی زود به پایان رسید.هرچهار نفرردگوشه ای ازسلول مچاله شده بودیم.حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم🤐ازمرگ نمی ترسیدم اما آرام وبی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت😲 آور بود. حالادیگه مثل اسکیموها درصندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه👀 می کردیم.کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود.ظهرشد وقت دادن کاسه ی🍵 غذا رسید.دریچه که بازشد انبوهی از بخارگرم برکوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد.اگرچه جهت وزش بادهای 🌬سرد دریچه به گوشه ی سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود. حاضربودیم خشک شویم وجنازه های مارا ازآن جا بیرون ببرند اما از بعثی هاچیزی تقاضا نکنیم❌پاهایمان👣 توان حرکت نداشت.نشسته یاروی چهاردست وپا تکان میخوردیم تاشاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند.حلیمه گفت:به ظهرهای گرم مردادماه آبادان فکر😇کنید. - تاشب زنده نمی مانیم. -تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم. نگاه هایی که معصومانه ازیکدیگر طلب بخشش🙏 ووداع میکرد حکایتی تلخ ازسرنوشت نامعلوممان داشت.گاهی هرچهارنفرمان به سوراخ های دریچه خیره👀 می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما غولی که بی صدا به صندقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم🤔 برای اینکه گرمتر شویم هرچهارنفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم وزانوهایمان رابه هم نزدیک و سفت نگه داشتیم.پرسیدم:ماداریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است❓ -خداسرجایش است.ماداریم به او نزدیک می شویم😍 می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداقل باید کاری کنیم.اگربه شب 🌌برسیم وخورشید برود حتما غول سرما مارا باخودش می برد.تصمیم گرفتیم به جنگ💪 غول برویم.اوحق نداشت مارا تسلیم خواست خود کند. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️