بسم الله
☘🌷☘🌷☘🌷
شما مشکلی نداری
☘🌷☘🌷☘🌷
۲۵بهمن ۶۳در عملیات منطقه «کلب رضا خان» بالای یکی از ارتفاعات، با مسیولیت جانشینی گردان امام سجاد علیه السلام مجروح شدم. این جراحت منجر به عارضه نخاعی شد.
مدتی در بیمارستان «جم»تهران بستری بودم. در این مدت هر از چند گاهی «کاوه»به ملاقاتمان می آمد، یا تماس میگرفت. تمام دغدغه ام بازگشت دوباره به منطقه بود. اما با خودم روراست بودم و میدانستم با این وضعیت نمیتوانم مثمر ثمر باشم. بعد از مدتی که در بیمارستان تحت نظر بودم، به آسایشگاه ولیعصر« عجل الله تعالی فرجه» تهران منتقل شدم.
مرداد سال ۱۳۶۴خبر دار شدم که« کاوه» برای ترمیم رگ عصب دستش که در عملیات «بدر» مجروح شده بود، در بیمارستان «نجمیه»تهران بستری شده است.از این که میتوانستم بعد از مدتها او را ببینم، خیلی خوشحال بودم وبلافاصله به دیدارش رفتم.
وارد که شدم، روی تخت خوابیده و دستش آویزان بود.حال و احوال گرمی با هم کردیم.بعد از نیم ساعت گپ زدن بمن گفت:««بزرگی!نمی آی لشکر؟» با دست اشاره به پاهایم کردم و گفتم با این وضع، شما دعا کن من شفا پیدا کنم دوباره میام در بست در خدمتتون هستم.
کمی جدی شد و گفت:«چیزیت نشده که، تو فقط پاهات مشکل پیدا کردن. دستت چیزی نشده، گوشت، چشمت، زبونت، اینا که مشکلی ندارن. با همین وضعیت میتوانی به اسلام خدمت کنی.»
داشتم خوب به حرفهایش گوش میدادم یک باره گفت:« الان زنگ میزنم عسگری کارت رو درست کنه.»حسابی جا خوردم گفتم.«نه برادر کاوه! شما اجازه بده من با دکتر فیزیوتراپم صحبت کنم، اگه گفت:مشکلی نداری خودم میام.»
پس از مشورت با دکتر و اجازه از او به لشکر رفته و در واحد پرسنلی مشغول خدمت شده و امورات اداری را انجام میدام و خدا رو شکر بکار مسلط شدم
از اینکه دوباره در «پادگان شهید بروجردی» حاضر بودم حال خوشی داشتم.
یک بار دور هم بودیم و من روی تخت دراز کشیده بودم از کاوه پرسیدم با این وضعیت من باعث زحمت دیگرانم، چرا منو آوردی اینجا؟ من به چه دردی میخورم؟او که انگار مدتها منتظر چنین سوالی از سوی من بود گفت:جوابش خیلی روشنه.خیلی خون ها ریخته شد تا شما تربیت بشید، این خون ها رو نمیشه به سادگی ازش گذشت. ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم.
یک روز محمد ناصر ناصری زنگ زد و گفت نظر من این هست شما بیایی ستاد، من وضعیتم به گونه ای بود که بیشتر مواقع باید روی تخت دراز میکشیدم و از آنجایی که در دفتر ستاد، مقامات کشوری و لشکری رفت و آمد داشتند، اصلا مایل به کار در آنجا نبودم.به ناصری جواب منفی دادم.ایشان اصرار میکرد و من هم محکم مقاومت میکردم.یک دفعه صدای پشت خط تلفن عوض شدو گفت:«این حرف منه، من بشما میگم باید بیایی. «کاوه»بود.سلام و عرض ادب کردم و گفتم،«برادر کاوه!من سختمه. اون جا مسیولین میان، امام جمعه میاد، فرماندهان میان، زیاد رفت و آمد میشه، من باید دراز بکشم منظره جالبی نیست. من همین جا در خدمت شما هستم. کاوه گفت:اتفاقا من می خوام اونا تو رو توی همین وضعیت ببینن. گفتم برادر کاوه اینجا برای من بهتره. پرید وسط حرفم و با تحکم گفت: آقای بزرگی، می گم بیا ستاد بگو چشم. والسلام. دیگر حرفی روی حرفش نزدم فقط گفتم چشم
فردا به ستاد لشکر ویژه شهدا رفته ومسئول دفتر ستاد شدم.
راوی :جانباز دکتر هوشنگ بزرگی
#شهید_محمود_کاوه
#لشکر_ویژه_شهدا
#هفته_دفاع_مقدس
⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️
@safiremamreza