بسم الله 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهید مصطفی شاکری به روایت سردار صلاحی بقلم آقای حسین میرزا بیگی خراسانی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷   ملاقات در مهاباد  1397 توفیق رفیقم می شود تا امسال بعنوان راوی راهی کردستان شوم ، در اردوگاه شهید امینی مهاباد مستقر می شویم و هر کاروانی می آید همراهشان ابتدا به پیرانشهر و بعد به سردشت می رویم و بعد از بازدید از مناطق مختلف و روایت حماسه های رزمندگان برای زائران ، از سردشت زائران راهی بانه می شوند تا ضمن زیارت تجارتی هم کرده باشند و ما دوباره به مهاباد برمی گردیم تا در خدمت کاروانی دیگر باشیم ، در یکی از همین ایام متوجه می شویم یکی از معاونین شهید کاوه بنام سردار صلاحی کاروانی از خانواده شهدا و جانبازان مدافعین حرم را آورده¬اند ، شب بعد از نماز مغرب و عشاء سردار صلاحی در نمازخانه¬ی اردوگاه صحبت می¬کنند و بعد از شام در محوطه اردوگاه  راوی ها دورش را می¬گیریم و می¬خواهیم بیشتر برایمان بگوید ، در ضمن من بیاد شهید شاکری می افتم و ضمن بیان داستان آشناییم با مصطفی جریان ماموریت کاوه به یکی از رفقایش برای دامادی شاکری را می پرسم ، سردار صلاحی نگاهی به من می اندازد و با خنده ای بر لب می گوید این ماموریت را کاوه به خود من واگذار کرد و من رفتم و دختر عمویم را برای مصطفی عقد کردم .   ترک دنیا در منظر در عید نوروز 1365 مصطفی مرخصی می گیرد و به منظر می آید ، انگار خبرهایی هست و تصمیمی هم دارد و کاوه بی خبر از این تصمیم نیست ، مصطفی به منظر می¬آید و با اسرار خانواده اش راضی می¬شود به خواستگاری دختر یکی از نزدیکانش که از قبل به نام مصطفی بوده بروند ، مصطفی از طرفی همیشه در جبهه است و کمتر کسی او را در روستا می-بیند و از طرفی صورتش تیر و ترکش خورده و آنچنان جمالی برایش نمانده و این باعث می شود دختر خانم و خانواده اش به مصطفی جواب مثبت ندهند و خانواده مصطفی با جواب منفی و دست خالی به خانه برگردند ، مصطفی چیزی نمی¬گوید ولی صبح روز بعد که خانواده¬اش از خواب بیدار می¬شوند جای مصطفی را خالی می¬بینند و نامه¬ای را  با این مضمون می-بینند : « دنیایی که در آن کسی که عمری بنامت بوده قبولت نکند ارزش ماندن ندارد ... »                             خانواده اش می فهمند که مصطفی دوباره راهی جبهه شده است ..... ادامه دارد....... نویسنده اقای حسین میرزا بیگی خراسانی ⭐️محمود کاوه ستاره طلایی⭐️ @safiremamreza