🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠#خداحافظ_سالار قسمت سیزدهم آن قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت چهاردهم حسین خندید اما من با چندشی که ناشی از شنیدن این شوخی پیدا کردم، شاید هم برای عوض کردن، بحث ازش پرسیدم: تکفیری ها تا کجا اومدن؟ ابوحاتم که راحت و خودمانی شده بود، به جای حسین جواب داد: مثل موش رفتن زیرزمین و دارن تونل میکنن که از اونجا به حرم برسن. حسین با صدای دورگه اش به حالت تمسخر خندید و گفت: قمپز در می‌کنن، پهلوون پنبه ها! و لحظه ای مثل اینکه به جمله اش فکر کند، مکثی کرد و کنجکاوانه از ابوحاتم پرسید: اصلا تو میدونی قمپز چیه؟» ابوحاتم دوباره آن حالت حجب و حیا را پیدا کرده بود، آهسته و خجالتی گفت: اصطلاحات شما رو بلد نیستم اما فکر می‌کنم منظورتون اینه که اغراق آمیزی می‌گن!» ما که تا به حال هیچ وقت به معنی قمپز فکر نکرده بودیم و همیشه بلافاصله بعد از شنیدن آن بدون نیاز به فکر کردن فهمیده بودیمش، حرف‌های ابوحاتم، خصوصاً تعريف او از قمپز برایمان جالب به نظر رسید آن قدر که لبخندی ملایم روی لبهای هر چهار نفرمان نشست. حسین که تا آن لحظه با ویژگی شوخ طبعانه اش حرف می‌زد یکباره جدی شد و نگاه واقعی اش را نسبت به همین پهلوان پنبه ها گفت: دلم برا جوونای مسلحی که فکر می‌کنن، در راه خدا و پیغمبر جهاد می‌کنن، می‌سوزه. با اینکه اسلحه دست گرفتن و از توی همین خونه ها ما رو می‌زنن، اما من راه برگشت رو براشون بسته نمی‌بینم. اونا ابزار و وسیله ان توی دست مفتی‌های وهابی که این فکر پلید رو تولید کردن. به همین دلیل همیشه به این پهلوون پنبه‌ها می‌گم مسلحین نه تکفیری. حسین شعار نمی داد، اما هضم این نگاه رحمانی حتی برای من که سال ها با او را زندگی می‌کردم، دشوار بود. برای من، فرقی میان مسلحین و تکفیری ها نبود. دقایقی بعد به کوچه هایی باریک رسیدیم که در میان ساختمان‌هایی بلند و نیمه ویران محصور بودند. کوچه ها آن قدر باریک و پیچ در پیچ و ساختمانها آن چنان بلند بودند که حتی بیرون از ماشین هم به زحمت می‌شد سر چرخاند و رنگ آسمان را دید! سر یکی از همین کوچه ها تابلوی آبی رنگی کاشته شده بود که راهنمای حرکت به سمت زینبیه بود و با گلوله‌هایی که حکایت از نفوذ تکفیری‌ها به این منطقه داشت، سوراخ سوراخ شده بود. فلش تابلو نشان می‌داد که باید به سمت راست دور بزنیم. ماشین که پیچ کوچه را پشت سرگذاشت، از دور گنبد حرم پیدا شد. دیدن گنبد، شوق زیارت خانم را در وجودم زنده کرد. پر شدم از شادی این توفیق اما این شادی دوامی نداشت! گنبد زخمی بود، زخمی از بی حرمتی تکفیری‌ها! همۀ آن شادی لحظاتی پیش جایش را با غم و غصه ای عمیق عوض کرد اشک توی چشم‌هایم پر شد. ای کاش می‌مردم و این صحنه را نمی‌دیدم. تازه فهمیدم که دلیل آن همه شکستگی و سپیدی موهای سروصورت حسین را. حق داشت که خواب و خوراک نداشته باشد. مگر می‌شود دشمنانی این چنین وقیح را در نزدیکی حرم ناموس علی دید و یک جا نشست؟! مثل گنگ‌ها شده بودم از آن لحظه تا رسیدن به حرم، هیچ چیز نه شنیدم و نه دیدم. از در که وارد حیاط صحن شدم جان از پاهایم رفت. انگار دو دست از زیر خاک، پاهایم را به سمت پایین می‌کشیدند، تا جایی که زانوهایم خم شد و دیگر نتوانستم جلوتر بروم. قلبم به شدت می‌تپید و چشمانم با پرده ای از اشک روی دیوارها تا مناره ها، تا گنبد را می‌کاوید، همه جا زخمی بود زخمی از تیر و ترکش تکفیری‌ها. با دیدن هر زخمی بر حرم، بی هیچ اغراقی احساس می‌کردم آن زخم بر قلب و دل من می‌نشیند، گویی همۀ دردهای نگفته و زخم‌های نهفته خانم، سرباز کرده و به این شکل عیان شده است. همۀ روضه‌هایی که از کودکی شنیده بودم، توی ذهنم مجسم شدند. چادرم را روی سرم کشیدم و مثل اینکه خون بالا بیاورم با هر ضجه ای، جانم بالا می آمد. با خودم مدام می‌گفتم: امان از دل زینب، امان از... هربار که این جمله را تکرار می‌کردم، امید داشتم که این دیگر آخرین جمله ام باشد اما نمی شد! خواستم تا روی پا بلند شوم و به سمت ضریح خانمی که خیلی غریب بود، بدوم اما جان در تنم نداشتم. گنبد زخمی، از پشت پرده‌های اشک، نور به چشمانم می پاشید و مثل کهربا مرا به سمت حرم می‌کشید. به زحمت به آستانه حرم نزدیک شدم. این صحن و بارگاه، هیچ شباهتی به آن زیارتگاهی که سالها پیش در روزگار امن دیده بودم، نداشت. زائر که نه حتی از آن کبوترهایی که مدام توی آسمان حرم چرخ می‌زدند و اطراف گنبد می‌نشستند، خبری نبود. خواستم اذن دخول بخوانم اما لال شده بودم، نگاهی به ضریح انداختم کششی قدرتمند مرا به سمت خود می‌کشید، با خودم گفتم کسی که در این اوضاع و احوال مرا از ایران به اینجا کشانده حتماً اذن دخول را هم خیلی قبل‌ترها داده است. نگاه غمزده من به ضریح بود و نگاه نگران دخترها به من. طاقت نیاوردند. آمدند و زهرا خم شد و هراسان توی صورتم نگاه کرد: مامان خوبی؟ آرام پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و با اندک حرکت سر، پاسخش دادم که خوبم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️