🔸 مادر به یاد شوهر مهربان و شوخ و سادهاش میافتد. یاد سالهایی که در ژاندارمری بود و از ظلمهای رژیم، عصبانی میشد و آنجا هرچه میتوانست برای حق مظلومین انجام میداد. یاد خوشحالیاش از مجاور شدن در مشهدِ امام رضا و زیارتهای هر روزهاش و یاد خوابی که همان قدیمها دیده بود.
اما نگران است که در تعریف کردن، زیادهروی کند. میگوید: ببخشید سرِ شما را به درد میآوریم.
- آقا اشاره میکنند که ادامه بدهید.
آن موقع از جنگ خبری نبود. دوران طاغوت بود دیگر. نصفهشب من را بیدار کرد، گفت: «خواب دیدم حضرت علی، سوار اسب سفید، در آسمان دارد میرود. یک شمشیر به من دادند. من هم مثلاینکه بال دارم، پشت ایشان دارم میروم!» گفتم: خیر است انشاءالله.
همیشه میگفت: «من مرگ در رختخواب را دوست ندارم.» و وقتی شهید شد، من فهمیدم که این چه میگفت. تا آن موقع نمیدانستیم چه میگوید، واقعاً در رختخواب نمرد. وقتی شهید شد، با همان لباسش او را آوردند. خدا رحمتش کند، نگاهش میکردیم انگار تازه شهید شده بود؛ با اینکه نُه روز گذشته بود تا بیاورندش اینجا، اما این دستهایش نرم بود. و همان لباسهایی که در خانه پوشیده بود، هنوز تنش بود.
📚کتاب میزبانی از بهشت/ منزل پنجم خانۀ پدر و پسر شهید، محمدمحسن و حمید سماعییکتا
@sahba_nashr