❤صاحب‌الزمان‌دوستت‌دارم❤
* 🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #پارت_17 ‌ یک روز اتفاق عجیبی افتاد...اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک بر
نامزد خودت معرفی میکنی؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند؟!؟ طلبه نیم نگاهی به من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب به کامران' گفت:ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود.انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کثر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید! اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست .مقابل کامران ایستاد.دستی به روی شانه اش گذاشت و با صدای صمیمانه ومهربانش گفت: -ما همه بنده ایم، بنده ی خوب خدا.این چه فرمایشیه که شما میفرمایید.همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستی کردید برای بنده یک دنیا ارزشمنده.من مسیرم به شما نمیخوره. از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره به سختی بالا و پایین میرفت؟!تازه شعورو منطقم برگشت!! آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟چرا از کامران خواستم او را سوار کنه؟ اگر او منو میشناخت چه؟ وای کامران داشت چه جوابی میداد؟!چه سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونه نیار.من تا یک جایی میرسونمتون.ما مسیر مشخصی نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست. نه همسرم. واای وای وای...سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .کاش میشد فرار کنم.. صدای طلبه پایین تر اومد:خدا ان شالله هممون رو هدایت کنه.مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلی.. سرم رو با تردید بالا گرفتم.کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهی خرامان از دید ما دور میشد.بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست.این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید؟ ! اخ قفسه ی سینه ام...!!! ‌ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂