💐 صورت دختر مثل قرص ماه می درخشید. چشمان درشتش دل پیرزن را برده بود. وقتی چایی تعارف کرد و گفت:«بفرمایید.» 💐 لبانش مثل غنچه گل، باز و بسته می شد. صدای دلنوازش بر روح پیرزن چنگ می زد. موهای بلندش را به پشت سر هل داد. روبری او نشست. پیرزن عینکش را کمی بالا و پایین کرد. جز زیبایی هیچ ندید. حوریه ای در کالبد انسان بود. یک دل نه صد دل خواهانش شد. دوست داشت از همان لحظه دخترم صدایش کند. 💐 عروسی سر گرفت. روز بعد از عروسی پسرش با توپی پر به خانه پدری رفت. روبروی مادر نشست. عینک او را از روی صورتش برداشت. جلو چشم خود گذاشت. همه جا تار شد. سری تکان داد و گفت:«مامان، در اولین فرصت بیا با هم به چشم پزشک برویم.» 💐 مادر با حالت گیجی پرسید:«پسرم، طوری شده است؟ نکند از همین شب اول با هم دعوا کرده اید. خوبیت ندارد عروسک من را اذیت می کنی.» 💐 پسر با صورتی برافروخته در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد، گفت:«نه مادر من، مسئله این است که شما باید عینکت را عوض کنی. شاید با عینک جدید بهتر ببینی.» @sahel_aramesh