؟ صبح سفید پوش زمستانی با صدای میوه فروش وارد خانه شد. میوه فروش داد زد: «بدو خربزه.» باد سرد زمستانی بوی خربزهرا با خود به مشام زن رساند. هوش و هواس زن از سرش پرید. لحاف کرسی را کنار انداخت. چادرش را به کمر بست. از خانه بیرون رفت. خربزه ای خرید. همان موقع پاره کرد. می خواست بخورد که شوهرش از در وارد شد. گفت:«در این هوا داری خربزه می خوری؟» زن تعارف کرد و گفت:«بفرما شما هم بخور.» مرد با حالت تأسف سر تکان داد و گفت:« الان فصل خربزه خوردن نیست. تب و لرز خواهی کرد.» زن با حالتی تمسخر آمیز خنده ای کرد و گفت:«این ها تمامش خرافات قدیمی هاست. می خواسته اند ما از این نعمت محروم باشیم، این حرف های چرند را زده اند.» مرد سری تکان داد و گفت:«خود دانی. از ما گفتن بود و از شما ...» شب بر همه جا سایه افکند. زن زیر کرسی به خود می پیچید. بدنش در حرارت شدید می سوخت و مدام می گفت:«سردم است. سردم است.» مرد ناراحت بالای سرش نشست. در حالی که پاشویه اش می داد گفت:«خربزه خوردی. باید پای لرزش هم بنشینی.» پی نوشت: یادمان باشد اگر خربزه خوردیم باید پای لرزش بنشینیم. اگر رأی نادرست و بدون تحقیق و در نظر گرفتن همه جوانب داخل صندوق انداختیم باید پای عواقبش بنشینیم.😱 @sahel_aramesh