عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم، بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ و هرکس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، بگو حافظـِ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوزست چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم براه است،،، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی.. عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به جزئی است ز جنس غم و ماتم ،زده آتش به دل عالم و آدم...