#قضاوتهاي_على (علیه السلام )
#نمونه_قضاوتهاي_على علیه السلام 2
قسمت 2
صبح فرا رسيد، على (ع) به قنبر فرمود: در اين ديوار دو شكاف بزرگ ايجاد كن كه عمق هر يك به قدرى باشد كه سر و سينه ى يك فرد را در خود جاى دهد.
رسم امام (ع) اين بود كه چون صبح مىشد، تسبيح مىگفت تا آفتاب به بلندى يك نيزه بالا بيايد. در اين موقع آن دو نفر آمدند و مردم نيز اجتماع نمودند، با خود مىگفتند: قضيه اى به على (ع) مراجعه شده كه نظير نداشته و على (ع) نمىتواند از آن بيرون بيايد.
حضرت به آن دو نفر رو كرد، فرمود چه مىگوييد؟ هر دو نفر قسم ياد كردند كه آن ديگرى بنده ى من است. حضرت فرمود: برخيزيد، نمىبينم كه شما راست بگوييد.
به يكى از آن دو فرمود: خم شو و سرت را در داخل شكاف ديوار ببر، و به ديگرى فرمود: تو نيز چنين كن.
سپس با صداى بلند كه هر دو نفر مىشنيدند فرمود: قنبر! عجله كن، خيلى زود شمشير رسول اكرم (ص) را بياور كه من گردن غلام را بزنم. غلام از ترس جان سر را از شكاف بيرون آورد و آن ديگرى سر را همچنان در شكاف ديوار نگاه داشته بود.
على (ع) به او فرمود: مگر تو عقيده نداشتى كه بنده نيستى، چرا سر را از شكاف بيرون آوردى؟
عرض كرد: اعتراف مىكنم، من بنده هستم، ولى او به من تعدى نمود و مرا زد.
على (ع) از مولاى غلام عهد و پيمان گرفت كه از اين پس او را نزند و آنگاه غلام را به وى سپرد.
شايد بتوان گفت اين مورد را از مصاديق دعاى حضرت على بن الحسين عليه السلام است.