(علیه السلام ) علیه السلام 2 قسمت 2 صبح فرا رسيد، على (ع) به قنبر فرمود: در اين ديوار دو شكاف بزرگ ايجاد كن كه عمق هر يك به قدرى باشد كه سر و سينه ‏ى يك فرد را در خود جاى دهد. رسم امام (ع) اين بود كه چون صبح مى‏شد، تسبيح مى‏گفت تا آفتاب به بلندى يك نيزه بالا بيايد. در اين موقع آن دو نفر آمدند و مردم نيز اجتماع نمودند، با خود مى‏گفتند: قضيه ‏اى به على (ع) مراجعه شده كه نظير نداشته و على (ع) نمى‏تواند از آن بيرون بيايد. حضرت به آن دو نفر رو كرد، فرمود چه مى‏گوييد؟ هر دو نفر قسم ياد كردند كه آن ديگرى بنده‏ ى من است. حضرت فرمود: برخيزيد، نمى‏بينم كه شما راست بگوييد. به يكى از آن دو فرمود: خم شو و سرت را در داخل شكاف ديوار ببر، و به ديگرى فرمود: تو نيز چنين كن. سپس با صداى بلند كه هر دو نفر مى‏شنيدند فرمود: قنبر! عجله كن، خيلى زود شمشير رسول اكرم (ص) را بياور كه من گردن غلام را بزنم. غلام از ترس جان سر را از شكاف بيرون آورد و آن ديگرى سر را همچنان در شكاف ديوار نگاه داشته بود. على (ع) به او فرمود: مگر تو عقيده نداشتى كه بنده نيستى، چرا سر را از شكاف بيرون آوردى؟ عرض كرد: اعتراف مى‏كنم، من بنده هستم، ولى او به من تعدى نمود و مرا زد. على (ع) از مولاى غلام عهد و پيمان گرفت كه از اين پس او را نزند و آنگاه غلام را به وى سپرد. شايد بتوان گفت اين مورد را از مصاديق دعاى حضرت على بن الحسين عليه السلام است.