⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽؛ یڪ لحظہ با خودمـ گفتمـ : پس جناب عزرائیل به سراغ ما همـ آمدد.☺️ آنقدر تصادفــ شدید بود ڪه فڪر ڪردم الان روح از بدنمـ خارج مےشود ، به ساعت مچے روی دستمـ نگاه ڪردم. ساعتـ دقیقا ۱۲ ظهر بود . نیمه چپ بدنمـ خیلی درد مےڪرد.😣 یڪباره یاد خواب دیشبمـ افتادمـ. با خودمـ گفتمـ: " این تعبیر خوابــ دیشبــ من استــ. من سالمـ مےمانمـ . حضرت عزرائیل گفتــ وقت رفتنمـ نرسیده. زائران امامـ رضا (علیہ السلامـ )منتظرند. باید سریع بروم. " از جا بلند شدمـ. راننده پیڪان گفت : شما سالمے؟؟!!🤔 گفتمـ: بله . موتور را از جلوی پیکان بلند ڪردمـ و روشنش ڪردمـ.🏍 🏍 با اینڪه خیلے درد داشتمــ به سمتـ مسجد حرکتـ ڪردمـ ....... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ