🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۲۲
_با پدرم میونه ی خوبی نداشتم و ندارم.
وقتی نذاشت یک ماه از فوت مادرم بگذره به فکر ازدواج و خوش گذرونی خودش افتاد و اصلا فکر دل منو نکرد تازه اونم با دختری که فقط۲۳ سال داشت یعنی خوش اشتهایی تا چه اندازه؟
اونم مردی که خودش باعث مرگ مادرم شد.
هیچ زنی دلش نمیخاد بی خیال زندگی و بچه اش بشه و بمیره
باید اینقدر فشار زندگی اذیتش کنه تا به فکر خودکشی بیوفته.
مثلا پدرم ؛ اینقدر روح مادرم رو اذیت کرد که تاب این همه سختی رو نداشت
یه شب کلی قرص خورد و ، واسه همیشه آروم خوابید.
مرگ مادرم داغونم کرد.
من احتیاج به محبت داشتم من بغل مادرم رو می خواستم پدرم می تونست تا حدودی کمبود محبتی که با تمام وجودم طلب می کردم رو جبران کنه ولی نکرد.
ازدواج دوباره ی پدرمو نمی تونستم تحمل کنم.
از اول مخالف بودم زنش هم می دونست
او از من کینه داشت من از او...
این کینه ها وقتی بیشتر شد که بچه اش به دنیا اومد تحملش برای من خیلی سخت بود. هر روز درگیریم باهاش بیشتر میشد.
یه شب که حال دلم ناکوک بود حسودی تو وجودم شعله گرفته بود توی دعوایی که مثل همیشه بین من و پدرم شروع شده بود بدون هیچ فکری هرچی که تو ذهن و دلم بود سرشون آوار کردم.
تحمل اون خونه رو ؛ و اونه زنو اون بچه رو دیگه نداشتم.