✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت از خانه سید خارج شد.. همه پیاده.. به سمت خانه میرفتند.. دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود..❣ حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت _چیه بابا ساکت شدی.! زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت _چیزی نیست.. بذار راحت باشه ایمان و عاطفه.. پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود.. عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید.. کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود.. همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند.. غرق فکر بود.. لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!😠😓 لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد..😍🙈 لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!😨😑 لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟😱😰 معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است.. به خانه رسیدند.. از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد.. با لباس روی تخت دراز کشید.. نیمه های شب🌌 بود.. اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد.. از روی تخت بلند شد.. لباس‌هایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد... نگاهش که به سربند رسید.. بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد.. طول اتاق را قدم میزد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار