🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹⁵:
دستش را با حوله خشک میکند و پشت میز مینشیند. کمی برنج برای خودش میکشد و شروع میکند به تعریف کردن از رنگ و لعاب غذا؛منم همینجور خیره به خوردنش نگاه میکنم. وقتی با اشتها غذا میخورد سیر میشوم.انگار تمام هدفم از درست کردن غذا دیدن غذا خوردن محمد مهدی بود.
چند دقیقه ای سکوت میکند؛نه سکوت از روی حرف نداشتن،اتفاقا حرف زیاد داشتیم اما یا وقت نداشتیم برای صحبت ویا هر موقع که میشد باهم صحبت کنیم هرچه حرف گفته و نگفته بود از ذهنمان میپرید. محمد با جمله ای بحث را شروع میکند:
+ریحانه،اگه من برم سوریه...
جوری سرم را بالا آوردم که بنده ی خدا لحظه ای ترسید و حرفش را قطع کرد:
_اگه تو بری سوریه؟
+والا اکثر رفیقام رفتن،منم خیلی وقته تو ذهنمه که برم،گفتم به تو بگم اجازه بگیرم،بعد اگه تو راضی بودی...
حرفش را قطع میکنم:
_من راضی نیستم،اگه یه وقت خدایی نکرده بری اونجا و اتفاقی برات بیوفته چی؟
+خب ،اگه راضی نیستی که بیخیالش میشم
_بله ،بیخیالش شو،عزیز من تو هنوز جوونی تازه اول زندگیته میخوای کلی کار انجام بدی بعد بری اونجا ...
+نترس،خدا به هرکسی مثل منو تو که لیاقت شهادت نمیده که
نگاهی سنگین می اندازم:
+به هرکسی مثل من
لبخند زورکی میزنم و مشغول غذا میشوم...
ادامه دارد...