🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³⁰:
ماشین رها و جواد از ما کمی جلوتر بود. جواب میدهم:
_الو؟!
+الو، سلام آبجی
_سلام، خوبین، کجایین شما؟
+ یکم جلوتر جلوی پمپ بنزین وایسین نمازو بخونیم بعد ادامه ی مسیر
صدایش به زور به من میرسید:
_باشه
|چند روز بعد|
سفر مشهد هم با تمام شیطنت ها و خنده ها و شوخی های محمد و جواد تمام شد. هر لحظه که وارد حرم میشدیم، موج افکار منفی مغزم را درد می آورد. محمد را بیشتر از همیشه دوست میداشتم. چهره اش مهربان تر شده بود و شوخی ها و شیطنت های بچگانه اش بیشتر. عزیز راست میگفت؛ همیشه میگفت شیطنت های محمد بخاطر این است که در بچگی بزرگی کرده و صبح تا شب مشغول کار و عرق ریختن برای در آوردن لقمه ای نان حلال بوده و حالا که بزرگ شده است بگذارید کمی بچگی کند. محمد بزرگ بود! خیلی بزرگ تر از سنش! چشم هایش اما هنوز پنج ساله بودند. وقتی از ته دل خوشحال میشد برق میزدند و وقتی روضه ای به گوشش میرسید خیسِ خیس! چشم هایش را دوست داشتم؛ اصلا، فقط چشم هایش نبود. من تک تک سلول های بدنش، تک تک حروفی که با چاشنیِ زردآلو از دهانش خارج میشد، تک تک حرکات و رفتارش و تک تک اشک هایی که از چشمش میریخت و خنده هایی که از لبش جاری میشد را دوست داشتم!محمد خاص بود، خیلی خاص...
ادامه دارد...