💔 ۳۷🍃 نویسنده: ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم.. صدای شکمم رو شنیدم.. خندم گرفت.. تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود.. ضعف به کل بدنم غالب شده بود.. همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم.. تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم.. از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم.. با خنده وارد شدم... مثل همیشه شلوغ بود.. اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم.. منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی.. همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن.. سرمو گذاشتم روی میز.. به اقای پارسا فکر کردم.. که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم.. +خانوم سفارش شما.. سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم.. با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم.. اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش.. صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ" کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو.. مامانش هم پشت سرش وارد شد.. سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد.. پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه.. دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا.. انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من.. همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد.. که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد.. به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم.. و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن.. لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد.. چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد.. ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛ "بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭