💔 ۳۹🍃 نویسنده: ☺️ احساس سبکی میکردم.. خندیدم.. دستامو باز کردم.. باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم.. حالمو بهتر میکرد.. رسیده بودم به جاهای خلوت.. اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود.. تو این ساعت عابرای کمتری بودن.. اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود... نگاه ها کم کم داشت بد میشد.. تیکه انداختنا بیشتر میشد.. یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد.. یه لحظه هاییم میگفتم بدرک.. نگاهمو دوختم به زمین.. تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه.. تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود.. یهو خوردم به یه نفر.. ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم.. قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!! معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم.. خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست" دوباره به دادم رسید.. "اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش" اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم.. +خوبی؟! آروم سرمو تکون دادم.. -خوبم! بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم.. فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب.. -سرده! +بریم چای بخوری! -دانشگاه! +راهمون نمیدن! -من خیلی بیچارم؟! با لحن مهربونی گفت: +کی میگه! -خودم فهمیدم! +خب گاهی اشتباه میفهمی! -اره مثل اینکه عا... نذاشت ادامه بدم! +پیش میاد! -همه ش پشت سرم بودی؟ +همش پشت سرت بودم! -از عصر؟! +از عصر!! -چرا من متوجه نشدم؟! +خب گاهی متوجه نمیشی! -مثل اینکه نفهمیدم تو خو...... بازم نذاشت ادامه بدم.. +پیش میاد گاهی! -میشه بدووییم؟! لبخند زد! +بدوییم!! دویدم.. اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه... اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه... پا به پام میدویید اقای پارسا.. از دور یه دکه دیدم.. از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی... از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن.. -بریم اونجاااا... خندیدم و دوییدم.. رسیدم جلوش.. دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم.. -من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی.. خندید.. بریده بریده گفت: +چای،، میخوریم،،، ذغالی! وقتی آروم شدم... نصف چاییمو خورده بودم.. جایی وسط بیخیالیم.. یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد... یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م.. اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!! نگاه آقای پارسا نگران شد.. رنگ التماس گرفت.. +حرف بزن سها!! زیر لب گفتم؛ "داغونه حال دلم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭