💔 🍃 نویسنده: 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم.. وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد... ساناز؟! استاد؟! سحر؟! چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن.. داشتم چتشون رو میخوندم.. پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم.. "این حرفا توجه کردن نداره" و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست.. تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم.. صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم.. رفتم بیرون.. مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون.. دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه.. کسی نیومده بود.. حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده.. -سلام.. نگاهم کرد و بلند شد از جاش.. +سلام صبحتون بخیر.. با دقت کمی توی چهرم گفتـ. -خوبین؟! لبخند زدم.. +بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟! -بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟! رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه.. -بله ممنون.. دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم.. اومد دنبالم.. انگاری سمج تر از این حرفا بود.. -نخوردین صبحانه خوب نیستین!! -خوبم آقا حسام.. هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭