برشی از متن کتاب سرباز روز نهم سید سجاد عالمی بعد از بازگشت به ایران مصطفی صدرزاده و یکی دیگر از دوستانش با راهنمایی پدرم، مدارکشان را آماده کردند و در مشهد برای عضویت در فاطمیون ثبت نام کردند. آقای صدرزاده به خانه ما آمد و به پدرم گفت: «ابوسجاد، تو پادگان لو نمیریم که ایرانی هستیم!» پدرم هم اطلاعاتی به او داد که در پادگان باور کنند، افغانستانی است. مثلاً گفت: «اگر از تو سوال کردند؛ اهل کدام منطقه‌ای؟ بگو من از فلان شهر افغانستانم.» پدرم برایش دو سه صفحه کلمات افغانستانی نوشت و به او داد تا تمرین کند. یادم هست طفلک از در خانه‌مان که رفت، همینطور که راه می‌رفت، کاغذ را نگاه می‌کرد و زمزمه می‌کرد. … دورت بگردم مادر(حکیمه افقه) وقتی با او صحبت می‌کردم امکان نداشت در حرف‌هایم بهش نگویم: «فدایت بشوم». مصطفی هم حتی اگر ۱۰ بار در طول روز مرا می‌دید، امکان نداشت دستم را نبوسد. فرقی نداشت، در خیابان و بازار باشد یا در خانه. وقتی به این کارش اعتراض می‌کردم، می‌گفت: «مامان این توفیقه که نصیب من شده، سلب توفیقم نکن!» زیاد می‌گفت: «مامان، دورت بگردم.» بهش گفتم: «این حرفو نزن، اذیت میشم». گفت: «نه! من دوست دارم، دورت بگردم.» … همه فکر کردند مصطفی فوت کرده است،. از ترس خشکم زده بود،رو به پرچم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گفتم: پسرم نذر شما، قول می‌دهم سرباز خوبی تحویلت بدهم. این اتفاق دقیقاً قبل از ظهر روز نهم محرم رخ داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🎥 رسانه ی شهدا ↬ @sajedinrey