🌷 🌷 .... 🌷روی پله نشسته بود. پوتین‌هایش را پوشید. گفتم: می‌شود نروی؟ در‌حالی‌که بند پوتینش را می‌بست، گفت: چرا؟ ما که قبلاً حرف‌هایمان را زدیم. کنارش نشستم و گفتم: به خاطر من نرو! صورتم را بوسید و گفت: اتفاقاً به خاطر شما و همه مادر‌های ایرانی می‌خواهم بروم. علی‌اکبر شهید شده بود و حالا تنها امیدم حسن بود. او هم پایش را در یک کفش کرد که باید برود. من را قانع کرد. اشک روی صورتم را پاک کردم. صورت حسن را بوسیدم و گفتم:... 🌷گفتم: مادر سلام من را به علی‌اکبر برسان. در همان اعزام، حسن هم شهید شد. وقتی می‌گفتم: نرو، می‌گفت که: اگر ما نرویم می‌آیند و شما‌ها را با خودشان می‌برند. برخی به حسن می‌گفتند: برادرت شهید شده این کافی نیست! می‌گفت: هر کسی رفته، وظیفه خودش را انجام داده است. جهاد هر کس برای خودش است. امروز واجب است که کنار برادران دینی و رزمنده خود باشم. 🌹خاطره ای به یاد برادران شهید علی‌اکبر و حسن حسنان : خانم زیور شکراللهی مادر گرامی شهیدان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ @sajedinrey ╰┅─────────┅╯