🌷#خـاطراتـشُـهَّـداء
رفت جلو و گفت: همشیره ! تا حالا ندیدمت اینجا! تازه اومدی؟؟
-خیلی آهسته (که شایدم خجالت همراهش بود) گفت: بله...من از امروز اومدم
-بهش گفت: تو اصلا قیافه ت به اینجور جاها و اینجور کارا نمیخوره! قبلا چیکار میکردی؟ اسمت چیه؟
(خیلی خجالت کشیده بود ... سرش رو پایین انداخته بود و)چشمانش را به زمین دوخته بود و جواب داد:
-اسمم ... مهینه...چند وقتیه که شوهرم مرده... مجبور شدم برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا...!
(خیلی بهش برخورده بود...از شدت عصبانیت دستانش میلرزید...به غیرتش برخورده بود...
رگ غیرتش ورم کرده بود،از شدت عصبانیت دندانهایش را روی هم می فشرد! . ..)
- دستش رو از شدت عصبانیت مشت کرد و کوبید روی میز و گفت:"ای لعنت به این مملکه کوفتی!"
بعدتر با صدای رسا و بلندش گفت:
- همشیره! راه بیوفته بریم
(مهین خانوم رفت تا چادرش رو سرش کنه و در همین حال )مرد غیرتی داستان ما رو کرد به صاحب کاباره و گفت:
- میرم و زودی برمیگردم!
-مهین خانوم که با حجاب کامل از اون خراب شده بیرون می اومد...خیلی خوشحال شده بود...شاید توی دلش اینطور میگفت که هنوز هم مرد پیدا میشه...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سالها ازین ماجرا میگذشت
.
.
.
.
.
.
.
.
رو کردم بهش و گفتم:
- راستی چه خبر از "مهین خانوم"؟
(اصلا دلش نمیخواست جواب بده...هی طفره میرفت...خیلی اصرار کردم تا)گفت:
- دلم خیلی براش میسوخت (آخه خداییش اصلا آدم اونجور جاها نبود)، یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت، صاحب خونه(بی معرفت و نامردش) اسباب و اثاثیه خونه ش رو ریخته بود بیرون...چون پول نداشته بود تا اجاره خونه ش رو بده!
(در حالیکه شاید یکم خجالت کشیده بود خودش و اصلا دلش نمیخواست این قسمت رو بگه...)گفت:
- توی نیرو هوایی ی خونه برای خودش و بچه اش اجاره کردم...
(و به مهین خانوم گفته بود که:)
- شما توی خونه بمون و بچه ت رو تربیت کن، من اجاره خونه و خرجی شما رو میدم....شادی روح شهید گمنام شاهرخ ضرغام صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم