شب عملیات والفجر۸ همه ی بچه ها مشغول بستن سربندها بودند و آماده برای دستور حمله... دیدم دوستم نبسته! رفتم و گفتم: نداری بهت بدم؟! گفت: نه، دارم فردای روز آغاز عملیات شنیدم ترکشی به سرش اصابت کرده و شهید شده... رفتم تا برای آخرین بار ببینمش، وقتی رسیدم بالا سر پیکرش؛ دیدم سربندش با بقیه ی سربندها فرق داره! هم رنگش و هم نوشته اش... دقت کردم دیدم روی سربند، نوشته ای از (علیه السلام) نقش بسته ؛ «اعر الله جمجمتک» یعنی جمجمه ات را به خدا بسپار...