💠رحیم از بچه های قدیمی گردان بود. در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود!😐 @salambarebrahimm مدام پُز میدادکه من نظرکرده هستم 😌و چشمتان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشمهای باباقوریتان ببینید!😬 و ما چقدر حرص میخوردیم! همه لحظه‌شماری میکردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود!😁 رحیم خونی و نیمه‌جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود!🤕 همه میخندیدند!😂 رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید! بچه ها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکر کنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحیم. شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. راننده اش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود. ناغافل یک خمپاره در نزدیکیمان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد!😥 راننده ترسید و سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟ با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم! و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد که آمبولانس درب و داغون مثل ماشین مسابقه از روی چاله‌چوله ها پرواز میکرد! بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم!😓 فریاد زدم: بابا کمی آهسته تر! چه خبرته؟ بنده خدا که گریه اش گرفته بود گفت: من اصلاً این کاره نیستم! راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند! من بهیارم! و حسابی گاز داد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده! سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد! ناگهان جیغ کشید و گفت:😱 پس دوستت چی شد؟ و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. ۳ کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده! خودش بود. آقای معجزه! رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم: مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چش شده! بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره ای زد که بهیار مادرمرده جیغی کشید و غش کرد! رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن!😁😅 با ناراحتی گفتم: تو کی میخواهی آدم بشوی؟ این چه کاری بود؟ درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غشکرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو رو بهجدّت آروم برو. من هم عقب میشینم. پرتمون نکنی بیرونا!😐