پیشانی بند بسته، پرچم دست گرفته بود و بی سیم را هم روی کولش، خیلی با نمک شده بود ... گفتم : خودت رو مثل علَم درست کردی؟! می دادی روی لباست را هم بنویسند... پشت لباسش را نشان داد نوشته بود: گفتم: به هرحال ، اصرار نکن بیسیم چی لازم دارم ولی تو را نمی برم، چون هم سن ات کم است، هم برادرت شهید شده...!" با ناراحتی دستش رو گذاشت روی کاپوت ماشین و گفت: باشه ، نمیام ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه الزهرا علیها السلام می کنم، می تونی جواب بده...! گفتم : برو سوار شو... در بحبوحه عملیات پرسیدم : بی سیم چی کجاست ...؟! گفتند: نمی دانیم، نیست به شوخی گفتم: نکنه گم شده؟! حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم. بعد عملیات نوبت جمع آوری شهدا شد... یکی از شهدا ترکش سرش را برده بود... وقتی برگرداندیمش پشت لباسش نوشته بود :