اومد بهم گفت: " میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...
نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!
بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "
برگشت و گفت:
" خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!
چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...
گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "