شهید عماد مغنیه
🔴 پرستاری، برای عماد
اولین بار که دیدمش چهارده سالم بود. دوست نزدیک برادرم مصطفی بود و به خانهمان رفت و آمد داشت. کم کم علاقهمندش شدم. عقدمان را سید محمد حسین فضل الله خواند. نامزد بودیم که مجروح شد، خیلی هم شدید. میخواست مدتی به یکی از روستاهای آرام دور از مرز فلسطین برود. آن زمان خانوادهها به دخترها اجازه نمیدادند که همراه نامزدشان سفر بروند؛ ولی هر طور بود پدرم را راضی کردم و برای پرستاریش همراهش شدم.
به خاطر مشکلات و اتفاقاتی که هر روز در لبنان میافتاد، حتی نتوانستیم جشنی ساده بگیریم. بعد از ازدواج رفتیم تهران. آنجا مهمان شیخ علی کورانی بودیم. هنوز جاگیر نشده بودیم که عماد رفت به بعضی کارهایش رسیدگی کند و من از همان روزهای اول فهمیدم که باید به تنهایی عادت کنم.
دیگر صبرم سرآمده بود. قبلاً که خیلی کم خانه میآمد و بیشتر در حال کار بود؛ حالا هم بعضی وقتها هفته ها همین طور می گذشت و نمیدیدمش. شکایتم را پیش خودش بردم. لبخندی زد و گفت: «پس کی برای ظهور امام زمان زمینه چینی کنه؟!»
برگرفته از کتاب ابوجهاد(روایت فتح)