....! 🌷ريخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را مى بوسيدند. هر كارى مى كردى‌، نمى ‌توانستى‌ حاجى‌ را از دستشان‌ خلاص‌ كنى‌. انگار دخيل‌ بسته‌ باشند، ول‌ كن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجى‌ توى‌ هجوم ‌محبت‌ بچه ‌ها صدمه‌ ديده‌ بود؛ زير چشمش‌ كبود شده‌ بود، حتى يك‌ بار انگشت‌ شكسته‌ بود! 🌷سوار ماشين‌ كه‌ مى شد، لپ‌ هايش‌ سرخ‌ شده‌ بود، اين‌ قدر كه‌ بچه‌ ها لپ ‌هاش‌ را برداشته‌ بودند براى تبرك‌! بايد با فوت‌ و فن‌ براى سخن‌ رانى‌ مى آورديم‌ و مى برديمش‌. _خب‌، حالا قِصر در رفت‌؟ _يواشكى‌ آوردنش‌؟ _وقتى خواست‌ بره‌ چى‌؟ 🌷....بين‌ بچه ‌ها نشسته‌ بودم‌ و مى شنيدم‌ چى پچ‌ پچ‌ مى كنند. داشتند خط‌ّ و نشان‌ مى كشيدند. حاجى‌ را يواشكى‌ آورده‌ بوديم‌ و توى‌ چادر قايمش‌ كرده‌ بوديم‌. بعد كه‌ همه‌ جمع‌ شدند، حاجى‌ براى‌ سخنرانى آمد.... 🌷....بچه‌ ها خيلى‌ دلخور شده‌ بودند. سريع‌ سوار ماشين‌ كرديمش‌. تا چند صد متر، ده‌، بيست‌ نفرى به‌ ماشين‌ آويزان‌ بودند. آخر مجبور شديم‌ بايستيم‌ و حاجى‌ بيايد پايين..‌.. 🌹به ياد سردار خيبر شهید حاج محمدابراهیم همت