🔹نزدیک دو هفته است که شب و روزم شده است حرف زدن با مهربان. در دانشگاه هم مدام چک می کنم که نکند چیزی گفته باشد و آن فنر فشرده شده، رها شود. شکر خدا نذرهایمان باعث شده لجبازی هایشان بدتر نشود. مادر، راه و بی راه برایش صدقه می دهد و صلوات و استغفار می فرستد. به من هم یادآوری می کند و حتی دیروز گفت که"نرگس جان، نمی خوای ی سر بری شهدا؟ برای مهربان ازشون کمک بگیری" و من هم جواب دادم:"چرا اتفاقا. فکر خیلی خوبیه. حتما باید ی سر برم و برای مامانم هم ی کمکی ازشون بگیرم. خیلی درد دارن اخه" 🔸 مادر از حرفم لبخند می زند و می گوید: "درسته به صورت خاص داریم برای مهربان دل می سوزونیم و نگرانیم و صدقه می دیم اما خیلی از جوونامون درگیر این مسائل می شن. برای همه شون دعا می کنیم" این هم نکته ای بود که به آن توجهی نداشتم. چقدر مادر، دلش بزرگ است و نگاهش وسیع. بقچه ای که زیر پای مادر گذاشته ام را کمی جا به جا می کنم تا به پهلو غلط بزند. نباید تکانی بخورد الا همین که آرام و با احتیاط، پهلو به پهلو بشود و بقچه ای با ارتفاع متناسب، زیر پایش باشد. 🔹فرزانه از مسجد می آید و شکلاتی تبرکی به دهان مادر می گذارد و او را می بوسد و می گوید: ریحانه خانم سلام رسوند و گفتن اگه اشکالی نداره ی سر دوباره بیان عیادت = قدمشون سر چشم. هر وقت خواستن تشریف بیارن. خونه خودشونه. برنامه ها چطوره؟ ^ خیلی خوبه. تا چند روز دیگه گروه اول می رن. اسم منم نوشتن ولی من می خواستم که بمونم کنارتون. - ای بابا فرزانه جان. اینو که چند بار صحبتشو کردیم. شما با گروه اول برو. من با گروه دوم می رم که به کلاسای دانشگاهم تداخل نکنه. نگران مامان نباش. من هستم دیگه ^ نمی دونم. هنوز دو دلم اخه. دلم نمی یاد. 🔹ریحانه، به همراه مادرش زهرا خانم، به ملاقات مادر می آید. بنده خدا مادر خجالت زده است که جلویشان دراز کشیده و نمی تواند تکانی بخورد. اما آنقدر رفتار زهرا خانم خوب و خواهرانه است که خیلی زود، این حالت مادر از بین می رود. ریحانه کنار من نشسته و کمکم، میوه پوست می گیرد: + چیه تو فکری؟ - ها. داشتم به نوع رابطه مامان و مامانتون فکر می کردم. مثل دو تا خواهر در حالی که خیلی نیست که با هم آشنا شده ان. + خاصیت روح ایمانی همینه. قلب ها رو متصل می کنه و آدم فکر می کنه سالهاست طرف رو می شناخته. - آره فکر کنم همینه. منم با بتول همین حسو دارم. این چند روز خیلی نشده باهاش حرف بزنم. ی کمی هم تو خودشه منم که زود باید برمی گشتم. مدام هم حواسم به مهربانه. راسی بهت گفتم اون شب نرفت سر قرار؟ + نه نگفتی. - آره. اون شب که بهش گفتیم میوه ببر و بشین با بچه ات بخور و اینا همون کار رو کرد. صلواتای مامان حسابی گرفته ریحانه جون. بعدا با خوشحالی مطلب رمز دار تو وبلاگش نوشته بود که "برخلاف انتظارم دیدم مسعود شد همون مرد سابق و مهربون اول ازدواجمون. " 🔻هر دویمان خدا را شکر می کنیم. صدای خاله پری از حیاط به گوشم می رسد: - ئه. مامان. خاله پری. فرزانه در را باز کرده و با خاله و دخترخاله ها، به خانه می ریزند. آنقدر شلوغ می کنند که وقتی جلوی خودشان دو مهمان مادر را می بینند، شرمنده می شوند و سکوت می کنند. خاله را در آغوش می کشم و می گویم: - خیلی خوب کاری کردین اومدین. ما که ی خاله بیشتر نداریم. 🔹حسابی جمع خواهرانه شده. برای اینکه مادر اذیت نشود، ما دخترها به اتاق دیگر می رویم و در را می بندیم. همه شان بلند بلند شروع می کنند به حرف زدن. شهناز دیگر آن حال بد سابق را ندارد و آن دوره گذار را توانسته به سلامتی رد کند. بچه های دیگر هم به تبع خوب تر شدن رابطه پدر و مادرشان، حالشان بهتر است. مهناز نزدیک من می آید و می نشیند. آرام به طوری که خواهرا خیلی حساس نشوند، سرش را نزدیک گوشم می کند و می گوید: " راسی نرگس جون، بالاخره ماهواره خونه ما هم جمع شد. بگو ای ول - ای واللهههه مهناز خانم.. آخرش کار خودتو کردی آره؟ " دقیقا.. مامان که دیگه مدت ها بود نمی دید.. ولی بابا رو می دیدم که گاهی تماشا می کنه. منم صاف می رفتم می شستم کنارش و یک عالمه ادا اطوار در می آوردم و نوچ نوچ و وای وای و خلاصه هر چی به ذهنم می رسید. خودمم البته برا بابا خیلی لوس کردم. - پس حسابی تابلو بازی در آوردی؟ " یعنی می گی بابا فهمیده که از عمد بوده؟ - مگه می شه نفهمیده باشه. کار خوبی کردی. دیدی که نتیجه هم گرفت. " آره. مهناز هم کمک می کرد. هی اتصالاتش رو قطع می کرد که بابا هر بار به زحمت بیافته. خلاصه که جمع شد. - لطف خدا بوده. الحمدلله " حالا اینو بگم.. بعدش اینقدر اخلاق بابا عوض شده. اصلا نمی شناسیش - واقعا؟ @salamfereshte