🔸دستان انسیه یخ می‌زند. میوه‌ها را که یکی در میان چیده شده و نشانی از طبقه‌بندی و هارمونی رنگ در آن دیده نمی‌شود رها می‌کند. مضطرب به اتاق مادر می‌رود و با محمد تماس می‌گیرد: - الو سلام. محمد.. گریه می‌کند. - مامان کجاست؟ گوشی رو بده.. ماماااان .. باز هم گریه می‌کند. - اینا اومدن. من حالا باید چی کار کنم؟ 🔹اولین خواستگاری‌اش است. آخر کدام یک از دوستانش، در سال کنکور، به ازدواج فکر کرده که انسیه، دومی‌اش باشد. کتاب تست‌هایش روی میز اتاق ولو است و ساعت زنگ دار قرمز رنگ مادر، کنار کتاب‌ها غش کرده است. مدادِ هاش بِ نوک نرم تراشیده شده‌اش، آماده‌ی تست زنی است و او حالا باید، لباس‌های پلوخوری‌ بپوشد و برود شوهر آینده‌ را تست بزند. 🔸مادر ، انسیه را دلداری می دهد و یکی یکی کارهایی که باید بکند را می‌گوید. دلش آشوب است. محسن با لیوان آب قند داخل اتاق مادر می‌شود: * بیا اینو بخور نازدانه. رنگت پریده حسابی. مامان حالا می یاد. چیزی نیست. خودمم می یام کنارت. بگیر لیوانو برم لباس شیکامو بپوشم. 🔸تلفن را از انسیه می‌گیرد و می‌گوید: * مامان نگران نباش. من ایجام. خودم راش می اندازم. غمت نباشه. قربونت.. خاک پاتیم. مراقب خودتون باشین فقط. یا علی .... خب معلومه با این همه آبغوره‌ای که گرفتی، دیگه اشتها نداری. بیا. بیا خودم می‌ریزم تو حلقت. بپا. بپا نریزه لباستو کثیف کنه. بخور. خوبه. 🔹 لب‌های بی‌رنگ انسیه، با این شلوغ کاری و مزه پرانی‌انی های محسن، به خنده کش آمده و دهانش برای نوشیدن آب قند ساخت دست برادر، باز می‌شود. بابا به اتاق مادر می‌آید و از اینکه محسن، لیوان آب قند را به خورد نازدانه‌اش می‌دهد، دلش شاد می‌شود: = محسن جان. حال داری بیای تو مجلس؟ * بله آقاجون. شما جون بخواه. میام ببینم کی اومده این خواهر دست‌پاچلفتی ما رو بگیره و ببره 🔹🔻🔹🔻🔹🔻 🔹مجید، دستمالی از جیب کتش در می‌آورد. پیشانی به عرق نشسته‌اش را خشک می‌کند. آقای شفیعی، فَن‌کوئِلِ داخل اتاق را روشن می‌کند. عذرخواهی کرده و برای دقیقه ای از اتاق خارج می شود. صدای ممتد چرخش فن‌ ، همه را در خلسه‌ی سکوت، فرو می‌برد. 🔸پدر و مادر داماد، کنار هم روی پتوی سفیدی که جلوی پشتی‌های بزرگ و نرمِ زرشکی رنگ، انداخته شده، نشسته اند. مجید زانو جا به جا می‌کند. جوراب سفیدرنگ نویی به پا دارد که پاهای بزرگ و استخوانی‌اش را خوش تراش نشان می‌دهد. سخت است روی زمین بنشیند اما چاره‌ی دیگری مگر هست؟ نگاهی به مادر و پدر می‌کند که منتظر آقای مقدادی‌اند تا ماجرا شروع شود. مادر زیرچشمی بیرون را می‌پاید تا بلکه عروس را از لای درِ نیمه بازِ اتاق پذیرایی، ببیند. 🔹آقای شفیعی، با ظرف بزرگ میوه از در وارد می‌شود. شلوار قهوه‌ای سوخته‌ با خط اتویی که تا روی پا، صاف و مرتب کشیده شده ، به همراه پیراهن کرم رنگ، شادابی و جوانی خاصی را به چهره اش تابانده است. مادر، همه‌ی این‌ها را آماده، سر جالباسی آویزان کرده و پدر به محض ورود، از زیرپوش آبی رنگِ به عرق نشسته تا پیرهن راه راه آبی سرمه‌ای‌اش، همه را در می‌آورد. عطر می‌زند و جای خانمِ خانه را خالی می‌بیند. نگران است اما چاره‌ای جز صبر، ندارد. از طرفی، محمد که با خانم باشد، خیالش از همه چیز راحت است. 🔻مجید، نیم خیز می‌شود تا ظرف بزرگ میوه را از دست پدر زن آینده‌اش بگیرد. با خود فکر می‌کند: - از همین الان باید رابطه‌ها را ساخت. خدا را چه دیدی. 🔸پدر و مادر مجید، جلوی پای آقای مقدادی تا نیمه بلند می‌شوند و به خواهش صاحب‌خانه و از خدا خواسته، از همان جا می‌نشینند. رعنا انگار از تیپ آقای شفیعی چیزی دستگیرش شده که سعی دارد با انگشتان به لاک نشسته‌اش، مانتوی کوتاهی که پوشیده است را روی پاهایش بکشد و آن را بلندتر کند. آقای مقدادی هم کت خاکستری رنگش را در می‌آورد و سمت چپش روی زمین، صاف می‌اندازد." بالاخره در خانه‌ای که مبل نیست، معلوم نیست جالباسی هم باشد." این را با خود می‌گوید و لبخندی به آقای شفیعی که زحمت آوردن میوه و بشقاب‌ها را کشیده، تحویل می‌دهد: - زحمت نکشید. صرف شده. 🔻ظرف میوه برای مجید، سنگینی می‌کند. همان طور که به زور، ظرف را روی دست گرفته و سعی می‌کند آثار سنگینی را در چهره‌اش نشان ندهد، پاهایش را از زانو خم می‌کند و روی پنجه پا، می نشیند تا ظرف میوه را روی زمین بگذارد. @salamfereshte