#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_ششم
🔹صحبتهای اولیه شروع شده است. پدر، میوهها را به مادرداماد و مجید خان، تعارف کرده و آقای مقدادی هم، مشغول بریدن سر و ته پرتقالی است که لابد، پدر مجدد به او تعارف کرده است. انگار که اناری درشت را دارد سر میبُرد. رعنا خانم، به دست چپش، چاقوی دسته شیشهای سفیدرنگی گرفته و خیار قلمی کوتاه قدی را دُرشت دُرشت، پوست میگیرد. مجید هم برشی از سیب چهارقاچ شدهاش را با دست، برمی دارد. بدون اینکه وسط سیب را خالی کند، آن را با دندانهایی که مشخص است روکش شده، نصف میکند و می خورد. شاید هم می بلعد. محسن که محو این سبک میوه خوردن متفاوت و عجیب خانواده مقدادی شده، کمی عقبتر از پدر، رو به داماد ، دو زانو مینشیند.
🔸 آقای مقدادی از کارِ نداشتهی مجید و نسیه حقوق ماهانه دو میلیون تومانش میگوید و وقتی پدر، شغل آینده آقای داماد را میپرسند، مجید با دهانی، نیمه پر از سیب قرمز بلعیده نشده، میگوید: دو تا درخواست دادهام. هم باغبانی و هم دربانی . پدر چنان آفرینی نثار مجید خان میکند که اگر غریبهی دیگری آنجا بود فکر میکرد مهندسی بین المللی راه ساخته نشدهی اهواز تا کربلا، محصولی مشترک از ایران و عراق، دستش را بوسه زده و منتظر نزول اجلالش است!
🔹رعنا خانم شروع میکند از وجنات گل پسرش میگوید آنچنان داغ و آبدار که محسن، دهانش آب میافتد و به یاد جوجههای آبداری که اشکان در دورهمیهایشان میپزد و بازارگرمی میکند میافتد. ناخوداگاه به سمت در پذیرایی برمیگردد ببیند عروس خانم مشغول شنیدن این همه کمالات آقا داماد هست یا نه. در بسته است و انسیه، در راهرویی که منتهی به درب خروجی منزل است، زانوی غمِ بیمادری بغل گرفته. با بلندتر شدن صدای مکالمه های داخل اتاق پذیرایی، انسیه سرش را از زانوانش برمی دارد. محسن، با خنده و صدایی بی جوهر، میگوید:
- عروس خانم، ی چایی برای این آقا داماد با وجناتمان بیار خواهر.
🔸انسیه هر چه محتویات قوری را داخل لیوان میریزد و لیوان شیشهای را بالا میگیرد و دقیق روی آن چشم نازک میکند، می بیند هیچ، رنگِ چایی های مادر را ندارد. کمرنگ کمرنگ است. حرفهای مادر را مرور میکند:
- دو پَر چایی از چاییهای داخل کمد بالای سماور بریز تو چایی صاف کن. زیر شیر آب کمی بشورش. نگهدار، آبش که رفت، بریز تو قوری طرح برگی که کنار همان بستهی چایی هاست. آب که جوش آمد، آب جوش تو قوری بریز و بزار روی سماور؛ یکی از حولههای گلدار را از کشوی داخل کابینت، همان جا زیر سماور، بردار و بزار روی در قوری. بعد از ده دقیقه تقریبا دم میکشه و رنگ میده. خیلی چایی نریزیها، تلخ می شه. همون دو پَر کافیه.
🔹با خودش فکر میکند، تمام دستورات مادر را انجام داده است. اما چایی رنگی ندارد. نمی داند چه کار باید بکند. پدر صدایش میزد و هر چه زودتر باید چایی را ببرد. فکری به سرش می زند.
🔸چادر سبز کمرنگ با طرح شکوفههای سفید و صورتی بهاری را روی سرش مرتب میکند. روسری سفید یکدست، چهره رنگ پریده اش را رنگ پریدهتر نشان میدهد. النگوهای زیر ساق دست سفیدرنگش، موقع مرتب کردن چادر، به هم میخورد و صدای ضعیفش، گوش راستش را نوازش میدهد. با خود میگوید :کجایی مادر.. پدر باز هم صدایش کرده. سینی را روی دست بلند میکند. با صدای کلیدانداختن داخل قفل، انسیه در راهرو متوقف میشود.
🔹محمد در را هُل میدهد و مادر به سنگینی، پا بلند میکند وصندل مشکی رنگش را در میآورد. بسم الله میگوید و قدم به درون خانه میگذارد. چند دقیقهای به سلام و پرسیدن حال مادر میگذرد. مادر کمی حالش بهتر و تپش قلبش تنظیم شده اما به گفتهی دکتر، باید استراحت کند. نگاهش به ترکیب انسیه با چادر شکوفه باران و سینی چای افتاده و دلش قنج میرود. چه سالها که این لحظات شیرین را متصور میشده و برای عاقبت به خیریاش، چه نمازها که نخوانده. خدا را عمیقا شکر میکند و چشمانش بلوری میشود. لبش به لبخند گشاده شده و ماشااللهی میخواند و به تک دخترش، فوت میکند.
🔸زن داداش، زیر بغل مادر را گرفته و او را در راه رفتن، کمک میکند. مادر جلو میآید. صورت یخ زدهی انسیه را به نرمی، نوازش میکند. بوسه ای بر پیشانیاش میزند. جوهر صدایش را در گلو خفه میکند و میگوید:
- سینی رو ببر، منم چادر عوض میکنم و مییام. قربون دختر قشنگم برم..
محمد در گوش انسیه میگوید:
- مبارک باشه. مواظب باش پات گیر نکنه بیافتی تو بغل... بابا.
و به خنده ای برادرانه، به صورت رنگ پریده خواهرش نگاه میکند:
- اگه سختته من ببرم؟
در باز میشود:
- آوردی؟ زود بیار تعارف کن منتظرنتن.
@salamfereshte
#تولیدی