#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_هفتم
🔹عروس خانم پشت سر پدر داخل میشود. تا زمانی که پدر مسیر حرکتش را به سمت راست کج نکرد تا برود روبروی پدر داماد بنشیند، چهرهی عروس، مشخص نمیشود. همهی نگاهها، خریدارانه، روی انسیه است. طول و عرضش متر میشود. ترکیب اعضای صورتش، سنجیده میشود. ظرافت و لطافتش، بررسی میشود که آیا خدا، نعوذبالله، کارش را درست انجام داده است یا خیر.
🔸انسیه به وسط اتاق رسیده است و محسن، از لای در، رد شدن سایه ای را در راهرو می بیند. دلش به تپش میافتد. پدر که هم نگران مادر است و هم نمی تواند عروس را با مهمان ها تنها بگذارد، نگاه معنادارش را حوالهی محسن میکند که برود و از مادر خبر بگیرد. خود را به صبوری میزند و لبخند تلخی روی لب هایش شکل می بندد: تعارف کن دخترم. محسن در حالی که سعی میکند خونسردی خود را حفظ کند، ببخشیدی میگوید و خیلی معمولی و عادی، از اتاق خارج می شود. به محض رد شدن از چارچوب و بستن آرام در، تمام سرعت خفه شدهاش را به پاهایش میاندازد و به سمت اتاق مادر میدود.
🔹محمد اصرار دارد مادر استراحت کند اما مادر تمام حواسش پیش انسیه است و نمیتواند اینطور استراحت کند. مقنعه را در میآورد و روسری زیر مقنعه را روی سرش، مرتب میکند. با خود فکر می کند" مگر میشود مجلس خواستگاری، بدون مادر برگزار شود؟ چه کسی است که به جای عروس، حرف بزند اگر مادر نباشد. چه کسی است که دفع کننده نگاه و حرفهای از بین برنده لطافتِ گلاش بشود اگر او نباشد؟ نه. حتما باید برود. دلش طاقت نمیآورد. دخترنازدانهاش، غریب، آنجا باشد و او، روی تخت گرم و نرم، دراز کشیده باشد؟ نه نمی شود.
🔸چادر طرحدار خاکستری رنگ ضخیمش را روی همان مانتو شلواری که به درمانگاه رفته، سر میکند. محمد و محسن، دو طرف مادر، زیر بغلهایش را گرفته و وزن مادر را از روی پاهایش برمیدارند. موقع رد شدن، مادر نگاهی به آشپزخانه میکند. قوری، روی سماور است. بطری بلوری تا نیمه خالی شدهی روی کابینت، چهرهی مادر را نگران میکند. به پاهایش شتاب میدهد و در دل میگوید" انسیه چی کار کردی؟!"
🔹در باز می شود. مادر به همراه پسرها وارد اتاق می شوند. سعی میکند خودش قدم بردارد اما توان ایستادن روی پاهایش را ندارد. انسیه همان طور که بدنش را از وسط شکانده، چادر را به دهان گرفته و در حال تعارف کردن سینی به داماد است؛ سرکج میکند و مادر را که میبیند گل از گلش میشکفد. نگاهی به دستهای داماد میکند که دارد فنجان را برمیدارد. داماد، داخل سینی را نگاه میکند. متعجب که چرا قندان نیست. با خود میگوید" لابد بعدا میآورد و یک دور هم با چرخاندن قند قرار است دلبری کند."
🔸 تمام حواس انسیه پیش مادر می رود. چند ثانیه به خواستگار فرصت میدهد که فنجانش را بردارد. کمر راست میکند تا سینی را روی میز کنار اتاق بگذارد. لبهی طرح دار سینی به ته فنجانی که روی دست خواستگار بلند شده گیر میکند و نصف فنجان روی پای داماد خالی میشود. از جا بلند می شود :
- سوختم.. سوختم..
🔻مادر داماد نیم خیز شده و می گوید:
- خاک بر سرم. مجید.. چی شد؟
🔹مجید، پاچههای شلوارش را تکان تکان میدهد و به یکباره، از حرکت بازمیماند. چهره اش قرمزش شده. همان طور که ایستاده، نگاهی پرسشگر به عروس میکند. انسیه که چادر از لبانش رها شده، خشکش زده است. لب گزهای می رود و لب ها را به گفتن ببخشید، رها میکند. بغض کرده است. پدر بلند میشود تا به داماد کمک کند و دلداری دهد. پدر خواستگار، تکیه اش را از پشتی رها میکند. همان طور که لبهی فنجان را از لبهایش برمیدارد، نگاهی میاندازد و میخندد:
- چیزی نشده که. ی شربت آلبالو که این همه سوختم سوختم نداره.
🔸مجید هم از همین جهش و سوختن های الکی ای که گفته خجالت زده شده است. در دلش غر میزند "آخر کدام عروسی، به جای چایی، شربت آلبالو میآورد آن هم در فنجان. "
🔹محمد دست مادر را رها کرده و سینی را از انسیه گرفته است. مادر همان طور که مینشیند و چادرش را مرتب میکند، خوش آمدگویی و احوال پرسی میکند تا جوّ عوض شود:
- خیلی خوش آمدید. عذرخواهی میکنم نتونستم زودتر خدمت برسم. کمی ناخوش شدم.
* الان بهتر هستید؟ اختیار دارید آقای شفیعی فرمودند. نگرانتون بودیم. الان خوب هستید؟
🔸رعنا خانم خیلی خوب، با آن هفت قلم آرایشی که کرده، میتواند چهره ای نگران به خودش بگیرد. دست به جلوی روسری ساتن با حاشیه های خط های رنگین کمانی میبرد و روسریاش را کمی جلوتر میکشد. مادر قدردان از نگرانی خانم مقدادی میگوید:
- بهترم خداروشکر.
@salamfereshte
#تولیدی