🔹لب های نه چندان زمخت نگهبان از هم باز شد. زبان در دهانش نچرخیده بود که ضحی کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و دفتر آبی کوچکی را در آورد. برگه ای از آن کند و با خودکاری که همیشه به گردنش آویزان بود، چیزی نوشت. مُهرش را از داخل کیف در آورد و پایین آن را مهر زد و به سمت نگهبان گرفت. - باز هم به خاطر اتفاقی که پیش آمد عذرخواهی می کنم. ان شاالله که بچه هاتونو خدا براتون نگه داره و نور چشمی تون باشن. 🔸این را گفت و از اتاق نگهبان، خارج شد. آقای پناهی چشم از ضحی گرفت و هیچ نگفت. نه فحشی داد و نه تهدیدی و نه تشکری. حتی هیچ حرکتی هم نکرد. نگهبان برگه رضایت را نشان پناهی داد و هم زمان، ضحی و سحر از بیمارستان خارج شدند. ****** 🔺پرهام، صندلی اش را به عقب هل داد. برگه ای را از کشو میز بزرگش در آورد و با عصبانیت روی میز چسباند. بوی سیگار برگ هم نتوانسته بود آرامش کند. بی توجه به مهمانی که روبرویش لم داده بود غُر زد: - کاش مرده بود.. حالا از فردا قدیسه هم می شه. 🔸صندلی را با دست چپ جلو کشید و هیکلش را روی آن انداخت. لبه کت پنج میلیونی اش به دسته صندلی گرفت. بی توجه به احتمال پاره شدنش، به جلو خم شد. روان نویس مشکی را برداشت و چیزی نوشت. دکمه کنار دستش را فشار داد و تقریبا فریاد زد نگهبانی. زیر برگه را مهر زد و تلفن را برداشت. مهمان پرهام، سیگار برگ به لب، چشمان چین افتاده اش را خیره پرهام کرده بود. پای چپش را روی زانوی راست انداخته و تکان تکان می داد. ابروهای مشکی رنگ شده اش، با کوبیده شدن تلفن، در هم رفت. پاهایش را کنار هم گذاشت. سیگار را در جاسیگاری روی میز تکاند و پرسید: - چته تو! و به کاغذی که در دست پرهام مچاله می شد نگاه کرد. - موی دماغم شده. - چکارت کرده مگه این سهندی؟ پرستاره؟ - همون چادریه که تو جشن دیدیش. بالاترین نمره رو داشت. زیر فشار هیئت مدیره، مجبور شدم استخدامش کنم. از همون اول تا حالا تحقیر و توهینش کردم که بره ولی عین کنه چسبیده. دیگه نمی تونم تحملش کنم. 🔺پرهام از پشت میز ریاست بیمارستان، بلند شد. آن را دور زد و کنار فرهمندپور، نشست. سیگارش را در جا سیگاری روبروی دوستش تکاند و روی لب برد. نفس عمیقی کشید و دودش را بیرون داد. سرش کمی سبک شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: - جلسه فردا رو باید با هم بریم. طرف قرارداد هر دو شریک رو با هم می خواد ببینه. مشکلی که نداری؟ 🔸خرده تکانی که فرهمندپور به سرش داد، مجدد از جا بلند شد. فرهمندپور دستش را گرفت و فشار داد. پرهام نشست. - گفتی بالاترین نمره رو داشته؟ چرا پس نمی خوایش؟ - چون چادریه. طرفدار نظامه. بقیه رو هم نسبت به نظام خوش بین می کنه. گند می زنه تو کارام. اعتراض می کنه. اون برام خط و نشون می کشه. انگار نه انگار من رئیس بیمارستانم. - جلو همه؟ - جرئت نداره. اگه امشب اون بچه مرده بود صاف اخراجش می کردم. ولی زنده شد! - مرده بود که. - دِ همین دیگه. حالا از فردا علاوه بر مریم مقدس بودنش، عیسی مسیح هم می شه. 🔹پرهام بی توجه به نگاه مشتاق فرهمندپور از جا بلند شد. کیف کوچک دستی اش را برداشت. بندش را داخل مچ انداخت و برای رفتن اعلام آمادگی کرد. فرهمندپور که میلش را به سیگار کشیدن از دست داده بود، آن را در جاظرفی خاموش کرد. از جا برخاست. در دل، به تشخیص خودش احسنت گفت و جلوتر از پرهام، از اتاق بیرون رفت. پرهام و فرهمندپور در پارکینگ اختصاصی پشت بیمارستان، جلوی ماشین شاسی بلند مشکی فرهمندپور، قرار فردا را گذاشتند و از هم جدا شدند. 🔸نور جلوی ماشین شاسی بلند روشن شد و حرکت کرد. فرهمندپور، کاغذ را از جیب کتش در آورد و شماره کوچه را دید زد. آن را بی قید، روی صندلی انداخت و از پارکینگ بیمارستان خارج شد. یک راست به همان آدرس رفت. در خانه ضحی را که پیدا کرد، کرنومترش را روشن کرد و با نهایت سرعتی که کوچه و خیابان ها اجازه می داد، به سمت خانه ای که چند ماهی اجاره اش کرده بود، حرکت کرد. بیست و سه دقیقه. زیاد بود اما بهتر از نوبت قبل، رسید. ماشین را سر کوچه کنار خیابان پارک کرد. دزدگیرش را زد و کوچه باریک را به سمت انتها طی کرد. به دومین خانه که رسید، سه بار تک زنگ زد و بار چهارم آن را بیشتر نگهداشت. کلید انداخت. قفل را باز کرد و منتظر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte