🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید: - کدوم طرف میدون پیاده می شین؟ - هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم. 🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد: - سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار 🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد. - خانمِ ... 🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت: - آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟ - چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته - نمی دونم . شکمش درد داره - باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم 🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود. 🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب. 🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت: - خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه - عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟ - برو گم... زنی... 🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte