🔹ضحی شیشه داروی مسکِّنی را برداشت. با فشار انگشت شصت، سر شیشه را شکست و جدا کرد. سرنگ را از داخل شیشه آنتی بیوتیک در آورد و داخل شیشه مسکن کرد. کمی از مسکن را داخل سرنگ کشید. سرسرنگ را گذاشت و سرنگ را داخل سینی کنار دست فرانک قرار داد. رو به فرانک گفت: - عزیزم شما باید انتی بیوتیک استفاده کنین. درد شکمت هم تا حدی طبیعیه. دستت رو بردار بزار معاینه کنم. بردار عزیزم. می دونم درد داری. آنتی بیوتیک استفاده نکنی دردت بیشتر هم می شه. دستت رو بردار فرانک جان. 🔸فرانک مقاومت کرد و فحش داد. ضحی به منصوره خانم اشاره ای کرد. منصوره خانم مات، به ضحی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه منظورش را فهمید. سمت چپ فرانک رفت و دستش را به سختی از شکمش جدا کرد. ضحی هم دست راست فرانک را گرفت و با احتیاط، آن را زیر زانویش قرار داد تا نتواند تکان بدهد. منصوره خانم کمی خودش را روی سینه فرانک انداخت تا از جایش تکان نخورد. فرانک فحش می داد و تقلا می کرد. ضحی شکم فرانک را معاینه کرد. دست گذاشت و فشار داد. چند بار این کار را در جاهای مختلف کرد. قبل از اینکه منصوره دست فرانک را رها کند، سرنگ و پد الکلی را برداشت. به فرانک هشدار داد که تکان نخورد والا ممکن است رگ دستش را پاره کند و وضع بدتر از اینی که هست بشود. فرانک دست از تقلا برداشت و گریه کرد. ضحی سرنگ را داخل دست راست فرانک که زیر زانویش گرفته بود، به ارامی فرو کرد. زانویش را از روی کف دست فرانک برداشت و عذرخواهی کرد. منصوره خانم هم دست چپ فرانک را رها کرد. ضحی سراغ پدر فرانک را از منصوره خانم گرفت. منصوره خانم از اتاق بیرون رفت تا بلکه آقایش را پیدا کند یا زنگی بزند. ضحی از فرانک پرسید: - بچه ات کجاست؟ نمی بینم اینجا براش سیسمونی گذاشته باشی. حالش خوبه؟ - خر خودتی خانم دکتر. شما و بابا سربچمو زیرآب کردین بعد از من می پرسین بچه ات کجاست؟ خاک... 🔺و شروع کرد فحاشی کردن. ضحی از روی زمین بلندشد. به سمت پنجره رفت. منصوره خانم از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاهی به مجله های روی مبل انداخت. آن ها را کنار زد تا بنشیند. بلیط هواپیمایی توجهش را جلب کرد. آن را از زیر مجله بیرون کشید. پاره شده بود. بازش کرد. تاریخ دیروز روی آن خورده بود. قسمت اسم و فامیل و شهر مقصد، نبود. دنبال تکه دیگرش می گشت که صدای بازشدن در خانه، باعث شد بلیط را سرجایش بگذارد. درد فرانک کمتر شده بود و مسکن اثر کرده بود. ضحی از فرانک خواست همان طور دراز بکشد و گفت: - منصوره خانم به همراه پدرتان آمده اند. 🔸فرانک بلیط را دست ضحی دیده بود و گفت: - بابا دیروز می خواست منو از اینجا ببره. من بدون بچه ام هیچ جا نمی رم. تو رو خدا بگین بچه مو چی کار کردین؟ 🔺در اتاق باز شد. آقای فرهمندپور داخل آمد و رو به ضحی کرد و پرسید: - حالش چطوره؟ - باید انتی بیوتیکشون رو سر ساعت مصرف می کردن. تب دارن و احتمال عفونت هست. بیمارستان ببریدشون بهتره. - نیاز به سِرُم نداره؟ - اگه غذا خوب می خوره نه. - اصلا درست غذا نمی خوره خانم جان. 🔸ضحی به فرانک که آرام دراز کشیده بود و رویش را به سمت دیوار چرخانده بود نگاهی کرد و گفت: - اگه اجازه بده براش سِرُم می زنم. 🔹و به سمت فرانک رفت. مقاومتی نکرد. سرُم را وصل کرد. کیفش را از روی زمین برداشت و قصد رفتن کرد. آقای فرهمندپور فرانک را دست منصوره خانم سپرد و جلوتر از ضحی، به سمت ماشین حرکت کرد. در راه چند بار ضحی خواست بحث بچه را پیش بکشد اما هر بار خودش را کنترل کرد و نهیب زد که به تو مربوط نمی شود و دست آخر، چیزی نپرسید. به خانه رسید. تشکر کرد و گفت : - فردا هم باید آنتی بیوتیک تزریقی داشته باشه و از پس فردا خوراکی ادامه بدن. باز هم تاکید می کنم، بیمارستان ببرید بهتره. از شکمشون عکسبرداری می کنن. 🔸بی هیچ حرف دیگری، از ماشین پیاده شد. ماشین حرکت کرد و او تازه یادش افتاد که موقع برگشت، روسری را روی چشمانش نبسته بود. با کلید، در خانه را باز کرد و آرام، پشت سرش بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte